محمد صالح نقره کار - حقوقدان
1.مهار قدرت و انقیاد بر مقتضای داد ،سوژه نخبگان در طول تاریخ
تنظیم،بهسازی و اصلاح رابطه مردم و حکمرانان،سوژه اصلی تتبع و تحقیق بسیاری از نخبگان و فرزانگان تاریخ کهن و معاصر بوده است.کتب و مآثر فراوانی در قالب های گونه گون این هدف را دنبال نموده اند.اینکه زمامداران چه کنند که خرسندی و خیر مردمان تامین شده و ظلم متروک و عدالت و آزادی رونق ببیند یک دلواپسی اساسی در تاریخ اندیشه بوده است.علمی که امروزه از آن بعنوان"حقوق عمومی" نام برده شده و متکفل تنظیم رابطه بین ملت و دولت است پیشینه ای به امتداد دغدغه های حکیمان ایران زمین دارد و تحقیقا باید گفت که وارداتی نبوده و ریشه های عمیق و وسیعی در تراث کهن ما دارد.هر چند با فترتهایی به رکود گرائیده اما زمینه های ان در متون کهن تاریخی ما قابل مشاهده است.بحث در باره منبع قدرت تا سازوکار تنظیم مناسبات هیات حاکمه و عموم ،چالشی ترین محور این علم است.اینکه قدرت تابع حقوق و ملتزم به اخلاق شود و به قواعدی ورای اراده خود در قاموس عدالت و انصاف و رضایت حداکثری همگان، تن دهد موضوع بنیادینی در این حوزه است.استقرار،اجرا و انتقال قدرت سیاسی و تعیین چارچوب و حدود برای ان از عمیق ترین موضوعات این علم است .البته حقوقدانان مدرن،آنررا حاصل جمع حقوق و آزادی های فردی و عمومی دانسته و هنر انرا منقاد کردن قدرت برای تضمین این حقوق می دانند؛
از خواجه نصیر الدین طوسی تا گلستان و بوستان سعدی تا سیاستنامه و سیر الملوک نظام الملک طوسی تا کتبی نظیر احکام السلطانیه ماوردی و ابویعلی بن فراد تا غزالی و ابن خلدون و فارابی و ابن مسکویه و ابن سینا و شیخ بهایی و...تا مرحوم نائینی و آخوند خراسانی و نظام السلطنه عدل تا ولایت فقیه امام خمینی و مرحوم ایت اله منتظری و ...می توان فهرستی از دلالتهای "حقوق عمومی" را برشمرد که نخبگان در دوران خود بر شمرده و خوداگاهی تاریخی عصری و نسلی خویش را به رخ کشیده اند.
2. شاهنامه،حق بنیادانه،استبدادستیزانه و آزادی جویانه
در میان این تراث،"شاهنامه"نگاری یکی از شیوه های بیان نحوه زمامداری و بایسته های فراروی بوده که البته بخشی از انها سفارشی و مدح نامه مزدوران بوده و بعی نیز تاریخ و عبرت و آموزش را در بر می گرفته است؛
شاهنامه ابومنصوری،شاهنامه ابو الموید بلخی،شاهنامه مسعودی مروزی همه و همه نوعی وقایع نگاری با هدف اموزش دادورزی و مردم داری برای حاکمان است.
"حکیم ابوالقاسم فردسی"در سال 370 هجری نگارش شاهنامه را اغاز می کند.در این اثر سه دوره را می توان تفکیک کرد. اول دوره اساطیری، دوم عهد پهلوانی، سوم دوره تاریخی ، دوره ی اساطیری از عهد کیومرث تا ظهور فریدون، دوره ی پهلوانی از قیام کاوه تا قتل رستم، دوره ی تاریخی از اواخر عهد کیان به بعد. پادشاهی پیشدادیان وکبانیان واشکانیان وساسانیان در لابلای متون شاهنامه تحلیل ساختاری و هنجاری و رفتاری می گردد.او گزاره های 2 بخش حماسی - پهلوانی و تاریخی را به حقوق مردمان و شیوه سلوک مردم دارانه حاکمان پیوند می دهد.فردوسی از طلایه داران دارای حرف و سبک در حقوق عمومی است. سهم او در به وجود آمدن تحولات و جنبشهای سیاسی زمان خود بسزا بوده و کدهایی به خواننده می دهد که گویای حق خواهی،مبارزه با جور،آزادی طلبی،عدالت پروری،انقیاد حاکمان به حقوق مردم و تنظیم مناسبات دین و دولت و مردم از لسان سخنگوی تاریخ ایران است.وقتی از داستان پادشاهان شروع می کند نخستین پایه های دولت به معنای سنتی انرا تحلیل نموده و به مخاطب نشان می دهد.از کیومرث بعنوان نخستین پادشاه شناخته شده در اقلیم مشهورات عصر خود سخن می راند تا به ترتیب سیامک و هوشنگ و تهمورث و جمشید و مرداس و ضحاک و سلم و تور و ایرج و نوذر و منوچهر و زو تهماسب و گرشاسب و کی قباد و کاووس کی را به تصویر کشیده و در خلال تاریخ گویی،نکات مثبت و منفی زمامداری را با منطق تحلیلی و تعلیلی بازگو می کند.
فریدون و کاوه را به تصویر می کشد تا بگوید صدای اعتراض به خودکامگی و یکه سالاری در گوش تاریخ طنین انداز است ؛رستم دستان را مظهر غیرت برای عدالت و خروش برای دفاع از حقوق مردم و خصوصا محرومان مطرح می کند و چهره خردمندانه سام نریمان را ترسیم می نماید که انذار دهنده بیدادگری به نوذر پادشاه و اصلاح گری خبره و صبور است.زال را مرد درایت و مشاوری نیک رای می شناساند و بی بهرگی از تجارب او را خسارت بار می خواند.
3. خردورزی و انسانیت پروری ،گوهر حقوق بشر:
اکرام انسان،سوژه حقوق بشر و رکن قوام و دوام حقوق عمومی است.امروزه حقوق دانان معتقدند حقوق بشر زاده عقلانیت و محصول اگاهی تاریخی است.فردوسی بزرگ،عمق اعتقاد خود را به سپردن تمشیت تمور بر عقل و کاربست عقل عملی و نظری کرارا به رخ می کشد؛
به مطلع شاهنامه دقت کنید!او به "انسانیت"می اندیشد و چنانست که اغازیدن او با این کلید واژه طلایی رقم می خورد که :
به نام خداوند "جان" و "خرد" کز این برتر اندیشه بر نگذرد
او "جان" را با "خرد"قرین می کند.به این اعتبار که از منظر او انسانیت انسان به گوهر جان و گنجینه خرد است و بدینسان،نظریه مبنای خود را با چاشنی عبودیت ترسیم می کند.ارجمندی عقل و توانگری دانش،کیمیای بی هماوردی است که تکامل و تعالی را برای فرد و جامعه پدیدار می سازد. در موقفی دیگر می سراید:
خرد افسر شهریاران بود خرد زیور نامداران بود
کسی کو خرد را ندارد ز پیش دلش گردد از کرده ی خویش ریش
و در کلامی دیگر در ستایش خرد دارد که:
خرد بهتر از هر چه ایزد بداد
ستایش خرد را به از راه داد
خرد رهنمای و خرد رهگشای
خرد دست گیرد به هر دو سرای
او تدبیر و خرد را "خسرو آرای" می داند و نهیب می زند که شهوت و خشم و انانیت،خوره درایت و فرزانگی است.
4. دوقطبی خوب و بد در شیوه حکمرانی:
خیر و شر بارز ترین تجلی خود را در حکمرانی بروز می دهند.اگر حدیث نبوی است که" 2 رکن رکینند که اگر صالح باشند مردمان به صلاح و اگر فاسد باشند مردمان به فساد می گروند و ان دو امیران و وعالمانند"بخاطر مرجعیتی است که این قشر دارند و می بینیم که بازیگر نقش اول شاهنامه ایشانن.
سراسر شاهنامه جنگ ميان نيكى و بدى، روشنى و تاريكى است و يزدان و اهريمن يا دو گوهر پاك و ناپاك صف ارایی دارند؛ او حاکمان را به نيك انديشى، آزاد مردى، داد پيشگى و دانايى رهنمون مىشود. تصویری که او به ما می دهد از شهریاری دوره کیومرث تا فریدون ، منوچهر و... مدرسه اموزنده ای است که بازیگرانی با پلشتی و بدسگالی اهریمن همچون داستان سیامک در دوره کیومرث و یا داستان ضحاک و همراه شدن او با دیوها برای نابودکردن پدرش مرداس داشته و همه یک حقیقت را رهنمون می گردد که حاکم باید به عدالت عمل و به تعادل سلوک کند.او تاریخ را برحسب رفتار زمامداران با مردم به 2 بخش تقسیم می کند.یکی دوران دادورزی و دیگری دوران نادادگری؛و بدینسان شارح هر 2 صحنه با شیوه های استعاری و اسطوره ای یا واقعی و صریح می گردد. که " : تو گر دادگر باشی و پاکدین. زهر کس نیابی بجز افرین"
او اگر از دیو سفید،سنجه و ارژنگ و بید و پولاد غندی و کنارنگ دیوان مازندران می گوید استعاره ای است از دیو نفس و تکاثر و تفرعن انسان که روزگار را سیاه به فرمایش قران فساد حرث و نسل را رقم می زند.راه منزل پیر زن جادو و هفت خان رستم نیز شرح دلاوری هایی است که عدالتخواهان در طول دوران حیات کشیده و ما به ازای شرف و ازادگی را کسب کرده اند.ماجرای فرزندان فریدون تور و سلم و ایرج صحنه بارز این 2 قطبی است.2 برادر خبیث و خودرای و تمامت خواه و برعكس، ايرج جوانى است پاكروح و وارسته، دلدار و با خرد و جوانمرد. ازان طبايعى كه مىخواهند بدى را نيز با نيكى پاسخ گويند، نظير سياوش. رفتار ايرج و نيكى كردن او در برابر بدى، بودا و لائوتسه و مسيح و منش نبوی و سلوک علوی را بياد مىآورد. درهر حال ايرج بر خلاف سفارش پدر كه او را از خطر پرهيز مىدهد، به ديدار برادران مىشتابد و بىسلاح با آنان روبرو مىشود و مىگويد آماده است كه از فرمانروايى دست بكشد و برادان را ناخرسند نبيند. اما آن دو تاريك دل كينه را از ياد نمىبرند و ايرج در خيمهاى به خنجر تور كشته مىشود. همين كشته شدن نامردانه اوست كه آرزوى فريدون را در كيفر يافتن سلم و تور، سزاوار جلوه مىدهد و وقتى آن دو به كوشش منوچهر شاه- نواده ايرج- نابود مىشوند، در حقيقت چيرگى دادست بر بيداد. يعنى نيكى و بدى با هم درستيزند و سرانجام نيكى است كه پيروز مىگردد.
5. کار ویژه شهریاری ،فره ایزدی در خدمت خیر عمومی،در تقابل با خودکامگی:
در اندیشه سیاسی حکیم، شهریاری کارکردی مردمی و مبنایی ایزدی دارد و از این روست که برای" فره ایزدی" ارزش و جایگاه بی مانندی را متصور است.
این عنایت خداست که فروغ ایزدی را برای بنده ای اراده و اعطا کرده تا تمشیت امور خلق را بر عهده بگیرد و امین و وکیل و همراه مردم برای خرسندی انها باشد.این گوهر همانطور که با صلاحیت فردی عطا می گردد با فقدان صلاحیت از انسان سلب می شود.
چنانچه می گوید جمشید پس از 300 سال پادشاهی،"منی" کرد و ....ز یزدان بپیچید و شد نا سپاس:
چنین گفت ان سالخورده با مهان
که جز خویشتن را ندانم جهان
جهان را به خوبی من اراستم
چنان گشت گیتی که من خواستم
چو این گفت،شد فر یزدان از او
گسست و جهان شد پر از گفتگو
با استبداد و خودکامگی پادشاه فره ایزدی و صلاحیت و اهلیت حکمرانی از او زایل گشت!
فره ایزدی چماغی برای چاپیدن یا محملی برای پاسخگو نبودن یا مستمسکی برای تحمیل کردن منویات خود به نام خداوند نیست؛بل امتیازی است برای خدمت صادقانه تر به خلق؛ فره ایزدی خود زاییده ایمان به پروردگار و اراده بی پایان او، راستی، عدل، دادگستری، خردمندی و مردم داری است و شهریار تنها با دارابودن این ویژگی ها فره ایزدی را که مبنای مشروعیت و حقانیت پادشاهی است، به دست می آورد.او خوشدلی به مردمان را لازمه شهریاری می داند که:
چه گفت ان سپهدار نیکو سخن که با بد دلی شهریاری مکن.
5.رجحان "حکمرانی "شایسته بر "حکمران شایسته":
خروجی حکمرانی برای فردوسی موضوعیت دارد.او ناکجا اباد و هپروت را نشانه نمی رود بلکه با معیارهای عینی و روشن بدنبال نشان دادن مدلی استوار و شایسته از سلوک حکمرانی است؛
او خیلی واقعی صحنه پس از انقلاب فریدون را حلاجی می کند.وقتی فريدون و كاوه و ايرانيان پيروز و ضحاك گرفتار مىگردد او در سراسر كشور سفر مىكند و به آبادانى و داد مىپردازد:
زمانه بىاندوه گشت از بدى گرفتند هر يك ره ايزدى
و زان پس فريدون به گرد جهان بگرديد و ديد آشكار و نهان
هر آن چيز كز راه بيداد ديد هرآن بوم و بر كان نه آباد ديد
به نيكى ببست او دراو دست بد چنان كز ره شهرياران سزد
بياراست گيتى بسان بهشت بجاى گيا سرو و گلبن بكشت
بعد یک تحلیل تاریخی می دهد که فریدون از اسمان نیامده بود؛زمینی بود و نباید فکر کرد دستیی از غیب برون اید و کاری بکند.حواله به غیب نه؛لیس للانسان الا ما سعی؛...ان الله لایغیروا ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم
باید واقعی به فکر بهبود اوضاع جهان بود نه به خیال و رمل و اسطرلاب!او شفاف می گوید:
فــريــدون فــرّخ، فرشته نبـــــــود بــه مشك و به عنبر، سرشته نبود
به داد و دهش يــافت آن نيگـــــوئي تو داد و دهش كن، فريدون توئي
بنظرم این مهمترین دستاویز از جنس حقوق عمومی و درسی است نغز و پر مغز که فردوسی به ما می دهد.
بعد جریان شناسی و کالبد شکافی سیاسی و حقوقی با استنتاج فلسفی می کند که سپردن کار ملک باید به دست راه بلدها باشد که با نیکی سر سازش داشته باشند:
بيــــا تا جهــــان را به بــد نسپريم به كوشش همه دست نيكي بريم
نبــاشد همي نيك و بـــد، پــــايدار همـــــان به كه نيكي بود يادگار
همــــان گنج و دينار و كاخ بلنـــــد نخواهــــد بدن مرترا ســـودمند
پیش از انقلابشان نیز وقتی كاوه آهنگر كه از ميان مردم به دادخواهى بر مىخيزد و همگان را به هوادارى فريدون مىخواند مدام مسیر حق طلبی و دادخواهی را مرور و دلیل ایستادن مقابل ضحاک را بازگو می کنند. کاوه از يك طرف مظهر ستمديدگى و رنج مردم است زيرا هفده پسرش را به جور ضحاك از دست داده و از طرف ديگر نمودار دادخواهى و مردى و شهامت است.این ارتباط بعدها در دوران حکومت فریدون هم قوام و دوام می یابد و منشا خیر برای مردم می شود.پیوند فریدون و کاوه،ذرادخانه حرکت مردم به سمت درستی و پاکی می گردد.
طبع متعارف انسان تمیز می دهد بدی و خوبی را.چنانچه ایه قران می فرماید "انچه برای مردم نافع است باقی می ماند و انچه ناحق است چونان کف اب زایل میشود و رفتنی است؛بدنهادى چهره سلم و تور در کشتن ایرج انسان را از هر چه آز و نامردمى است بيزار مىكند. اما هالهاى از نور پاكدلى و بزرگ منشى و بىنيازى و دليرى رخسار ايرج را در بر گرفته است. به همين سبب است كه وقتى نخست سپاه سلم و تور را چشم بر ايرج مىافتد دلهاشان پر از مهر او مىشود و همه به جانب او مى گرايند:
به ايرج نگه كرد يكسر سپاه كه او بد سزاوار تخت و كلاه
بى آرامشان شد دل از مهر اوى دل از مهر و ديده پر از چهر اوى
سپاه پراگنده شد جفت جفت همه نام ايرج بد اندر نهفت
كه اينت سزاوار شاهنشهى جز اين را مبادا كلاه مهى.
6. داد و دهش،صلح و سلم
توصیف سیاه شاهنامه،روزگار فقر،جنگ و ظلم است.اگر به چهره های بازیگران ان دقت کنیم این تصویر واقعی تر بنظر می رسد.زمانی که
زمانه سراسر پر از جنگ بود به جویندگان بر، جهان تنگ بود
شبی چون شَبَه روی شسته به قیر نه بهرام پیدا ، نه کیوان ، نه تیر
او دین سلم و راستی را به رخ می کشد و می سراید که:
که گر شاه بپذیرد این دین راست
دو عالم به شادی و شاهی و راست
و گر بد کنی جز بدی ندروی
شبی در جهان شادمان نغنوی
جهان را نباید سپردن به بد
که بر بد کنش بی گمان بد رسد
او داد دهش {عدالت و برابری طلبی با رفاه و برخورداری}رمز دوام و بقای حکمرانی می داند و امتیاز خوشنامی فریدون فرخ را چنانچه پیشتر اشاره شد این 2 مهم می داند:
به داد و دهش یافت این نیکویی
تو داد و دهش کن فرییدون تویی
در موقفی دیگر انگاه که خوبی های مرداس را بر می شمرد می گوید :
که مرداس نام گرانمایه بود
به داد و دهش برترین پایه بود
این داد و دهش،دو کارکرد مهم دولت هستند که از طرفی ناظر بر شناسایی بیطرفی و عدالت شکلی و آیینی است و از طرفی با کاربست عدالت توزیعی ،رفاه عمومی را هدف می رود.او دردهای عمومی را شناسایی می کند و در قالب اندرز به حکمران بازگوی می کند که:
ببخشای بر مردم مستمند ز بد دور باش و بترس از گزند
اگر پیشه دارد دلت راستی چنان دانی که گیتی بیاراستی
میاسای زآموختن یک زمان زدانش میفکن دل اندر گمان
میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است
زچیز کسان دور دارید دست بی آزار باشید و یزدان پرست
هر آنکس که تخم جفا را بکشت نه خوش روز بیند نه خرم بهشت
7. آگاهی و دانایی،اکسیرآزادی طلبی،دشمن استبداد
وقتی چهره منفی ضحاک را توصیف می کند او را هنرخوار می نامد!!
هنرخوار شد جادویی ارجمند نهان راستی ،اشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز به نیکی نرفتی سخن جز به راز
خطر اول ایینست که ضحاک با فرهنگ و فرزانگی بیگانه است.بقول افلاطون حکیمان باید حاکم و حاکمان باید حکیم باشند.اما ضحاک از قدرت فقط قلدری و اقتدارش را دارد.انچه که در این اوضاع عیان است تعدی و دروغ و ناراستی است و انچه موجه و محتشم است کژی و نادرستی.تعبیر مشابهی در نهج البلاغه هست که امام علی توصیف می کند کار بجایی رسیده که "عالمها ملجم و جاهلها مکرم"!
دست دیوان و دیوانسالاران و کارگزاران حکومتی بر بدی با مردم بازست و بد تر از همه سخن نیک و حق فقط در خفی مصرف دارد و کسی برای امان ماندن از شر حاکم بد نقد و نصیحت هم نمی کند!ماجرای خوردن مغز جوانان توسط ضحاک دقیقا همان شستشوی مغزی رایج است.استعاره از اینکه او روی فکر و مغز نسل نو کار می کرد تا زشتیهای او را نبینند یا توجیه و تئوریزه کنند.ظلم عیان او را کسی نمی توانست تاب اورد مگر اینکه مسخ و بی هویت شود و اکسیر اگاهی از او دریغ گردد.
اعتراض مردانه و جسورانه کاوه انگاه که دانایی را در اغوش کشیده خواندنی است.او فریاد اعتراض خود را بلند کرد و خطاب به ضحاک بیدادگر چنین گفت:
خروشید و زد دست بر سر، زشاه که شاها، منم کاوه ی دادخواه
ز تو بر من آید ستم بیشتر زند هر زمان بر دلم نیشتر
شها، من چه کردم یکی بازگوی وگر بیگناهم بهانه مجوی
مرا بوده هجده پسر در جهان از ایشان یکی مانده است این زمان
جوانی نمانده است و فرزند نیست به گیتی چو فرزند پیوند نیست
بهانه چه داری تو بر من بیار که بر من سگالی بد روزگار
یکی بی زیان مرد آهنگرم ز شاه آتش آید همی بر سرم
ضحاک ستمگر که از عاقبت کار خویش نگران بود بر آن شد که سندی حاکی از عدالت خواهی به دست اعوان ظالم خویش تنظیم کند ولی فریاد و دادخواهی کاوه امان نداد،او با حالت اعتراض همراه فرزند خود بارگاه ضحاک را ترک کرد و چرم پاره خود را بر سر چوبی نصب کرد و مردم ناراضی را به قیام علیه ضحاک بیدادگر فراخواند.
آن چرم پاره که از آن کاوه آهنگر بود بعدها به صورت درفش کاویانی درآمد و در مردم شور و هیجانی ایجاد کرد و عاقبت کاوه به کمک و همراهی فریدون به دوران ظلم و ستم ضحاک پایان داد.
تو شاهی وگر، اژدها پیکری بباید بر این داستان داوری
بفرمود پس کاوه را پادشاه که باشد بدان محضر اندر گواه
خروشید که ای پایمردان دیو بریده دل از مهر دیوان خریو
خروشید بر جست لرزان زجای نه هرگز بر اندیشم از پادشای
از آن چرم کاهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد همانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی رفت نیزه به دست که ای نامداران یزدان پرست
بپوئید کاین مهتر اهریمن است جهان آفرین را بدل دشمن است
از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه به شاهی بسر بر نهادی کلاه
حالا توصیف فردوسی از حرکت های معترضانه خلق را بر علیه ضحاک بشنویم:
همه در هوای فریدون بدند که از جور ضحاک پر خون بدند
زدیوارها خشت، از بام سنگ به کوی اندرون تیغ و تیر خدنگ
بیارید چون ژاله ز ابر سیاه کسی را نبد بر زمین جایگاه
به شهر اندرون هر که برنا بدند چو پیران که در جنگ دانا بدند
سوی لشکر آفریدون شدند زنیرنگ ضحاک بیرون شدند
همه پیرو برناش فرمان بریم یکایک زگفتار او نگذریم
نخواهیم درگاه ضحاک را مرآن اژدها دوش ناپاک را
در داستان رستم نیز این اگاهی سد راه خودکامگی است.هنگامی که کاووس با رستم به درشتی سخن می گوید، رستم که مظهر مردم است سر تسلیم فرود نمی آورد و کاری می کند که کاووس از در پوزش و معذرت خواهی درآید:
تهمتن بر آشفت با شهریار که چندین مدار آتش اندر کنار
همه کارت از یکدگر بدتر است تو را شهریاری نه اندر خورست
من آن رستم زال نام آورم که از چون تو شه خم نگیرد سرم
8. اهلیت و مشروعیت زمامدار،خرسندی و رضایت عمومی
فردوسی در حکایتی نقل میکند که وقتی گيو به توران مىرود و كيخسرو را به ايران مىآورد و كيكاووس تخت و تاج را به او مىسپارد دوران طلایی از شیوه حکومت محقق می شود؛در شاهنامه كيخسرو نمودار خوبى و دادگرى ايزدى است كه به ظهور پيوسته است .وى از تأييد يزدانى و فره ايزدى برخورداراست اما مهربان ترین ها با مردم است و این موهبت،سبب ناپاسخگویی و کرنش و خدمت نسبت به مردم نیست. حق گزارى وى در برابر رستم و گيو و پيران درست نقطه مقابل ناسپاسى كاووس است. سفر در سراسر كشور و آباد كردن ايران از نخستين كارهاى اوست.
بگسترد گرد جهان داد را بكند از زمين بيخ و بيداد ر
هرآن جا كه ويران بد آباد كرد دل غمگنان از غم آزاد كرد
از ابر بهارى بباريد نم ز روى زمين زنگ بزدود و غم
زمين چون بهشتى شد آراسته ز داد و ز بخشش پر از خواسته
جهان شد پر از خوبى و ايمنى ز بد بسته شد دست اهريمنى
همه بوم ايران سراسر بگشت به آباد و ويرانى اندر گذشت
هرآن بوم و بر كان نه آباد بود تبه بود و ويران ز بيداد بود
درم داد و آباد كردش ز گنج ز داد و ز بخشش نيامد به رنج
هنگامى كه كيخسرو طوس يا گودرز را براى كين خواهى سياوش همراه سپاه به توران مىفرستد، از جمله سفارشهاى او اين است:
نيازرد بايد كسى را به راه چنين است آيين تخت و كلاه
كشاورز يا مردم پيشه ور كسى كو به رزمت نبندد كمر
نبايد كه بروى وزد باد سرد مكوشيد جز با كسى هم نبرد
نبايد نمودن به بى رنج رنج كه بركس نماند سراى سپنج
به هر كار باهركسى داد كن زيزدان نيكى دهش ياد كن
نه مردى بود خيره آشوفتن به زير اندرآورده راكوفتن
ز پوشيده رويان بپيچد روى هرآن كس كه پوشيده دارد به كوى
ز چيز كسان سربپيچيد نيز كه دشمن شود دوست از بهر چيز
نيايد جهان آفرين را پسند كه جويند بر بى گناهان گزند
در سراسر عمر كيخسرو خشونتى از او بظهورنمىرسد، جز در مقام سرزنش طوس كه بر خلاف فرمان وى برادرش فرود را از پا درآورده بود، و نيز در توجيه انتقام خون سياوش كه در حقيقت كوشش در اجراى عدالت است و كيفردادن گناهكار. زيرا اگر كسانى چون افراسياب و گرسيوز از پادافراه آسوده مانند اثرى از حق و داد بجا نخواهد ماند و عالم انسانيت زيان خواهد ديد. ببينيد كيخسرو درنيايش خود در اين باب چگونه مىانديشد و چرا به اين كار دست مى يازد:
همى گفت كاى دادگر يك خداى جهاندار و روزى ده و رهنماى
تو دانى كه سالار توران سپاه نه پرهيز دارد نه ترس از گناه
به ويران و آباد نفرين اوست دل بى گناهان پر از كين اوست
براين مرز با ارز آتش بريخت همه خاك غم بر دليران ببيخت
به بيداد خون سياوش به خاك همى ريخت تا جان ماكرد چاك
بپيمودم اين بوم ايران بر اسپ ازاين مرز تا خان آذر گشسپ
نديدم كسى را كه دلشاد بود توانگر بد اربومش آباد بود
همه خستگانند زافراسياب همه دلپرازخون و ديده پر آب
سخن را به تضمین سعدی از فردوسی خاتمه می دهیم که:
چه خوش گفت فردوسی پاکزاد که رحمت بر ان تربت پاک باد
میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است
چو ویران بود بوم ایران زمین نخوانند بر ما کسی افرین
دریغ است ایران که ویران شود کنام پلنگان و شیران شود