مارک پورسل برگردان مجید ابراهیم پور
اخیراً توجه زیادی به ایده حق به شهر شده است. این مقاله بیان میکند که به منظور درک کامل قدرت این ایده ما میبایست آنرا از طریق خوانش دقیق کار هانری لفبور بر شهر و سیاست درک نماییم. لفبور نگاهی رادیکال برای شهر ارائه میکند که در آن استفادهکنندگان، فراتر از کنترل دولت و سرمایهداری، خودشان فضای شهری را اداره میکنند. اگرچه در حالی که این موضوع نیاز به تغییر اساسی دارد، دیدگاه لفبور بهشدت عملی است، این ایده میتواند بهعنوان راهنما و آرمانی برای عمل ملموس برای تغییر شهر امروزی بهخدمت گرفته شود.
جهنم زندگی چیزی نیست که در آینده بهوجود بیاید، اگر جهنمی وجود داشته باشد این جهنم آن چیزی است که در حال حاضر وجود دارد، جهنمی که ما هرروز زندگی میکنیم، که با در کنارهم بودن آنرا خلق میکنیم. دو راه برای رهایی از درد و رنج آن وجود دارد. اولی برای بیشتر افراد آسان است: پذیرفتن جهنم و بخشی از آن شدن به نحوی که دیگر متوجه آن نشوی که وجود دارد. راه دوم پرخطر است و نیاز به هشیاری و توجه مداوم دارد: جستجو و فراگرفتن شناخت اینکه در این وسط جهنم چه کسانی و چگونه جهنمی نیستند و کمک به پایدار ماندن آنها و دادن فضا به آنها.
•Italo Calvino, Invisible Cities (1972, p.164, ترجمه خودم)
در طول یک دهه گذشته، حق به شهر یکی از مفاهیم بسیار بحث برانگیز در مطالعات شهری شده است. در محافل سیاسی، در دانشگاه و در میان فعالین اغلب به آن استناد میشود و از آن دفاع میشود. UN-HABITAT و UNESCO تلاشی را برای مفهومسازی حق به شهر بهعنوان بخشی از دستورکاری گستردهتر برای حقوق بشر رهبری کردهاند (UNESCO, 2006; UN-HABITAT, 2010; Sugranyes & Mathivet, 2010). هدف آن تشویق سیاستهای شهری است که عدالت، پایداری و همهشمولی را ترویج میدهد. تلاشهای مربوط توسعه منشوری است که بیانگر حقی به شهر است نظیر منشور جهانی حق به شهر، منشور اروپایی حقوق بشر در شهر و منشور مونترئال حقوق و مسئولیتها. در برزیل حق به شهر در قانون ملی، اساسنامه شهر، (Fernandes, 2006) تدوین شده است. فعالین نیز از این ایده استفاده کردهاند. شبکهای از سازمانهای اجتماعی در ایالات متحده به نام اتحادیه حق به شهر در سال 2007 تأسیس شد. تلاشی مشابه نیز در اروپا در سال 2010 آغاز شد. دانشگاهیان به سهم خود بهطور فزایندهای نیز به این ایده جذب شدهاند. همایشهای متعددی در تورنتو، رم، برلین، سوئد و دیگر شهرها حق به شهر را مورد بررسی قرار دادهاند و هیچ کمبود تحقیقات نوشتاری نیست ( بهعنوان مثال، Purcell, 2002; Mitchell, 2003; Dikec, 2007; Leavitt, Samara, & Brady, 2009; Marcuse, 2009; Harvey, 2008; Attoh, 2011; Mayer, 2012).
درحالیکه این علاقه رو به رشد نسبت به حق به شهر تحریککننده و سازنده بوده است، همچنین میزانی از یک حباب بینشی وجود داشته که هر بار که این ایده در آن بهکار گرفته میشود گرایش به این دارد که معنای آن را بهطور فزایندهای نامعلوم کند. برای مثال منشور جهانی حق به شهر بهنظر میرسد که حاوی بسیاری حقوق -حافظه فرهنگی، ارتباطات از راه دور، آموزش مجدد، مراقبت روزانه، حدف موانع معماری و غیره- است که حق به شهر همه چیز و هیچ چیز بهنظر میرسد. این حباب خطری واقعی است اما این موضوع نباید ما را به رویه دیگر سوق دهد، رویه تفسیری ارتودوکس. ما نیاز به قاعدهسازیهای متعدد حق به شهر داریم، اما هر کدام از قواعد باید مختص به مفاهیم و شفافیت خود در محتوای سیاسی آن باشد. چنین قاعدهسازی متعدد و خاص میتواند به بحثی مداوم درباره بهترین روش برای فهم این ایده دامن میزند. این مقاله با هدف مشارکت در این پروژه از طریق تشریح و دفاع برای روشی خاص برای فهم حق به شهر تدوین شده است. من بررسی دقیق بر کار هانری لفبور، کسی که بهعنوان پدر این ایده تصور میشود، را پیشنهاد میکنم تا استدلال کنم که زمانیکه ما حق به شهر را با لفبور، در بستر کار بزرگتر وی، درک میکنیم، شاید ما به رادیکال ترین حق به شهر ممکن دست یابیم. لفبور حق به شهر را بهعنوان حقی اضافه بر حقوق لیبرال دموکراسی موجود نمیبیند. او این حق را بهعنوان عنصر ضروری مبارزه سیاسی وسیعتر برای انقلاب میبیند.
آغازگری معاصر
قبل از اینکه من به چشمانداز انقلابی لفبور بازگردم اجازه بدهید تا اول به طورکلیتر در مورد چگونگی درک حق به شهر سخن بگویم. در سراسر محافل علمی، سیاسی و فعالینی که در بالا ذکر شد، برخی ارزشها که تقریباً تمام نسخههای حق به شهر در آن مشترک هستند وجود دارد. تقریباً همه بر اشکال استفادهکنندگان یا ساکنان فضای شهری تأکید دارند. بسیاری اتفاق نظر دارند که این موضوع، تجربه روزمره سکونت داشتن شهر است که به افراد فارغ از شهروندی دولت-ملت، حقی به شهر را اعطاء میکند. در نتیجه همچنین برخی بر اهمیت ارزش مصرفی فضای شهری بالاتر و ارجحتر از ارزش مبادلهای آن تأکید میکنند.ددر حال حاضر، تقریباً در هر شهری در جهان حقوق مالکیت خصوصی سنگینتر از حقوق مصرفی ساکنین بوده است و ارزش مبادلهای مالکیت تعیین میکند که چگونه فضای شهری بسیار بیتر از ارزش مصرفی آن بهکار میرود و همچنین تقریباً در تمام اشکال فضای شهری، حق به شهر برای مبارزهای برای افزایش حقوق ساکنان شهری در برابر حقوق مالکیت خصوصی درک میشود.
همانطور که خواهیم دید، این تأکید بر مصرف و سکونت ریشههایش را در کار لفبور دارد، همچنین یک شکاف آشکاری میان مفهوم رادیکال وی از حق به شهر و بسیاری از آغازگری معاصر وجود دارد. این آغازگری به درکی از حق به شهر گرایش دارند که بیشتر در چارچوب لیبرال دموکراسی باقی میماند. لیبرال دموکراسی که از نوشتههای جان لاک (2004/1689) درباره دولت مشتق میشود، شکلی از دولت-ملت است که به مردم معیار نسبتاً ضعیف کنترل دموکراتیک از طریق انتخابات، احزاب، قوانین و نهادهای دولتی باثبات اعطاء میکند. همچنین لیبرال دموکراسی برای آزادی فردی ارزش قائل است و برای حفاظت از آن از طریق ایجاد تمایزی قوی بین حوزههای عمومی و خصوصی و با اعطای حقوق متعدد افراد که برای جلوگیری از محدودیتهای آزادی آنها یا از طریق شهروندان یا دولت تدوین شده است، تلاش میکند. در این تصویر سیاسی، حقوق حمایتهای قانونی پایدار است که به شهروندان از طریق دولت لیبرال دموکرات اعطاء میشود. پس این سنت به فهم حق به شهر بهعنوان یک پیشنها مضاف بر لیست حقوق لیبرال دموکراسی موجود گرایش دارد. لیبرال دموکراسی توجه سیاسی خود را مستقیماً بر دولت رشد میدهد از آنجا که دولت نهادی است که آینده حق به شهر را تضمین میکنند. این رویکرد به فکر کردن به کنش سیاسی از منظر راهبردهای قانونی گرایش دارد و حقوق را زمانی که به اتمام میرسد درک میکند: زمانیکه حق قانونی تضمین شده است مبارزه به پایان رسیده است. همانطور که خواهیم دید، لفبور حق به شهر را کاملاً متفاوت بیان کرده است: بهعنوان یک فریاد که مبارزهای رادیکال را برای حرکت فراتر از دولت و سرمایهداری آغاز کرد. بنابراین هدف من در این بخش قراردادن سطحی و دادن ایده درونمایه کلی آغازگریهای معاصر به خواننده است به منظور اینکه تفاوت میان این آغازگریها و ایده لفبور را شفاف سازد.
یکی از اولین آغازگریها برای حق به شهر در برزیل ظهور یافت، جایی که سازمانهای میان فقرای شهری، خصوصاً در محلههای فقیر شرهای بزرگ، شروع به دفاع از حقی به شهر برای زاغهنشینان کردند. کار آنها به منجر شدن و شکل دادن قانونی ایالتی که معمولاً بهعنوان قانون شهر که بهطور جامع بر توسعه شهری نظارت دارد، کمک کرد (Rodrigues & Barbosa, 2010). یکی از مواد این قانون ”بهرسمیت شناختن” سکونتگاههای غیررسمی در شهرهای برزیلی بود که آنها را در طول زمان در بخشهای اقتصادی و دولتی رسمی وارد کرد. همچنین این قانون مشخص کرد که توسعه زمین شهری (چه در بخش رسمی و چه در محلات فقیرنشین) باید نهتنها با ارزش مبادلهای آن بلکه با ”ارزش مصرف اجتماعی” زمین و پهنههای پیرامونیاش تعیین شود (Fernandes, 2006). بنابراین این قانون به این معنی است که دولت برزیل باید به صراحت متوجه باشد که فضای شهری علاوه بر کارکرد اقتصادیاش تابع کارکرد پیچیده اجتماعی است. اگرچه این قانون بهدنبال حرکت فراتر از حقوق مالکیت نیست؛ این قانون صرفاً بهدنبال ایجاد تعادل میان منافع مالکیت خصوصی با نیازهای اجتماعی ساکنان است. این قانون تأکید میکند که حقوق مالکیت دیگر از سایر دغدغهها بااهمیتتر نیست. اما هنوز هم بهصورتی پایدار و محکم در جای خود پابرجاست اما باید با ارزش مصرف اجتماعی همزیستی داشته باشد. این حقوق مشروط به این است که آیا توسعه پیشنهادی سهم کافی نیازهای اجتماعی را تأمین میکند.
قانون شهر بهعنوان الهام و پیشینهای مهم برای گروههای دیگر جاها که از حق به شهر دفاع میکنند محسوب میشود. الهام دیگر سنت حقوق بشر است. اینجا حق به شهر بهعنوان بخشی از پروژهای بزرگتر برای حقوق بشر محسوب میشود که بیشتر با اعلامیه جهانی سازمان ملل مرتبط است. اغلب حق به شهر توسط خود سازمان ملل (UN)، تحت نظارت نهادهایی مانند UN-HABITAT، یونسکو و انجمن شهری جهان پیش رفته است. اغلب آغازگریها توسط گروههای غیرمرتبط با سازمان ملل پیش رفته است که بهطور مستقیم به سنت حقوق بشر متمایل بودند و با نهادهای سازمان ملل همکاری استراتژیک داشتند. اینجا آغازگریها متفاوت هستند، اما هدف اصلی آنها اذعان دارد که حق به شهر باید بهعنوان حقوق بشر محسوب شود که دولتها باید نسبت به شهروندان خود به این حق احترام بگذارند و آنرا تضمین کنند (Mayer, 2012). در این سنت بسیار معمول است که ”منشورها” ظهور یابند که حقوق جدیدی را برای دولتها بهمنظور اضافه کردن به بندهای قانونی خود پیشنهاد دهند. بنابراین بهعنوان مثال منشور حق به شهر زنان خواستار این است که حکومتهای محلی به حقوق دسترسی برابر برای دولت، تصدی مسکن امن، خدمات شهری، ایمنی فیزیکی و آزادی از تبعیض جنسیتی در همه موارد احترام بگذارد (Habitat International Coalition, 2005). نمونه بسیار آموزنده، بخشی از سند ”مدیریت سرزمینی دموکراتیک” است که باید با تصمیماتی که توسط دولت محلی گرفته میشد انجام بشود. نگرانی اطمینان از این بود که زنان دسترسی برابر به تصمیمات دولتی درباره شهر است زمانیکه پیشنهاد خواستار ”نهادینهشدن سازمانهای زنان بهعنوان ساختار حکومت شهری محلی با بودجه خود بود و به تبع آن تضمین جریانسازی جنسیتی در همه زمینههای کنش مدیریت شهری و در سیاستها، برنامهها و طرحهای عمومی دولتهای محلی است.” این هدف معمولاً در محافل سازمان ملل بهعنوان ”همه شمولی” ارجاع میشود، میل به یکپارچهسازی گروههای جدای از هم در ساختارهای دولت و اقتصاد رسمی. برای شفافشدن، منشور مذکور مشکلی بسیار واقعی را تشخیص میدهد. دسترسی برابر برای زنان به قدرت و منابع دولت به دستآوردهای مادی مهمی برای مردمی که در حال حاضر مورد تبعیض هستند منجر خواهد شد. اگرچه من میخواهم این موضوع را برجسته کنم که در اینجا حق به شهر، بهعنوان حقی که بهطور کامل در ساختار دولت است، بهطور اساسی از آنچه لفبور از این ایده درک کرده بود، بهعنوان جنبشی انقلابی که فراتر از دولت است، همانطور که خواهیم دید، متفاوت است.
ابتکاری مشابه که از لحاظ به رسمیت شناخته شدن بسیار پیشرفته است، منشور حقوق و مسئولیتهای مونترآل است. پس از فرآیند طولانی رایزنی میان حکمرانی شهری و گروههای مدنی جامعه، منشور توسط شهرداری مونترآل در سال 2006 تصویب شد. این منشور به عنوان یک تفاهمنامه بین شهرداری و شهروندان شهر درنظر گرفته میشود. منشور ”شهروندان” را بهعنوان ”هر شخصی که در محدوده شهری زندگی میکند” تعریف میکند (City of Montreal, 2006). این است که شهروندی رسمی دولت-ملت برای عضویت در جامعه سیاسی شهری نیاز نیست. منشور مذکور بهطور مستقیم اشاره به حقوق بشر بهعنوان سابقه منشور و الهام بخشی از آن دارد و این منشور تعداد زیادی از حقوق جدید را برای شهروندان پیشنهاد میکند، حقوقی نظیر مشارکت در تصمیمگیریهای شهری، مسکن ارزانقیمت، حقوق فرهنگی، ایمنی فیزیکی، خدمات شهری و توسعه پایدار. بهنظر میرسد که این منشور حقوق رسمی اضافی برای آن حقوقی که دولت در حال حاضر تضمین میکند است. اما کاملاً این نیست. بلکه بیشتر مشابه یک بیانیه مشترک از سوی دولت و شهروندان است تا اطمینان حاصل شود که شهروندان از حقوق خود برخوردار هستند و لذت میبرند (City of Montreal, 2006). در حالیکه منشور ”در شهرداری لازمالاجرا است”، شهرداری از نظر قانونی مقید به آن نیست. در عوض، ماده 32 بیان میدارد،
هر شهروندی که باور دارد که به او ستمی روا شده است... میتواند یک شکایت با دادرس تنظیم نماید. این منشور بهعنوان پایهای برای کنشی قانونی و بهکار گرفتهشدن در حوزههای قضایی یا شبهقضایی در نظر گرفته نشده است. (City of Montreal, 2006)
اگر دادرس فکر کند که ادعای وی درخور توجه است او قادر به کوشش برای اقامه دعوی است. اگر نتواند، هیچ چاره دیگر وجود ندارد تا دادرس گزارشی را که ادعای وی را اعتبار دهد و شهرداری را احضار کند. بنابراین درحالیکه منشور تصویب شده است اما هنوز از نظر قانونی الزامآور نیست و حقوق ذکر شده در آن بهطور کامل مدون نشده است. از منظر درک لیبرال دموکراسی از حقوق، اینها واقعاً ”شبه حقوق” هستند که به طور کامل تحقق نمییابند. اما علیرغم این، هدف غایی بهوضوح برای ایجاد این حقوق بهعنوان محافظت قانونی رسمی است که توسط دولت تضمین میشود.
علاوه بر منشور حقوق زنان به شهر و منشور مونترآل آغازگریهای مشابه زیادی وجود دارند که در این شریان حقوق بشری هستند. این منشورها شامل منشور مکزیکوسیتی برای حق به شهر (Wigle & Zarate, 2010)، منشور اروپایی برای حفاظت از حقوق بشر در شهر [1]، منشور جهانی حق به شهر[2]، منشور و دستور کار جهانی برای حقوق بشر که توسط گروهی موسوم به شهرهای جهانی و دولتهای محلی تهیه شده است[3] و نظایر آن است.
یکی از اقدامات اخیر قابل ذکر است، اقداماتی که ظهور اخیر شبکههای گروههای فعالینی که تحت مفهوم حق به شهر بهعنوان یک ایده واحد شکل گرفتهاند هستند. توسعهیافتهترین نمونه این استراتژی در آمریکا است، جایی که ائتلاف حق به شهر ملی[4] سازمانهای مردمنهاد (CBO) را در تلاشی برای دستیابی به تعداد تأثیر بیشتر بر مسائل شهری متعدد، گردهم میآورد. عضو انجمن های جامعهنهاد بر روی مسائلی نظیر بیرون راندن ساکنان شهری، عدالت زیستمحیطی، بیخانمانی، حفاظت فرهنگی، عدالت نوجوانان و رفاه همجنسگرایان مرد، زن، دوجنسیها و تراجنسیهای جوان (GLBT) کار میکند. تا حد زیادی از طریق الهام گرفتن از تجربه برزیل، بخشی از این ایده برای وضع قوانین ملی توسعه شهری است که حقوق مالکیت را با ارزش مصرف اجتماعی زمین شهری متعادل میکند. درحالیکه ائتلاف حقوق بشر را در درک آنها از حق به شهر یادآور میشود اما بسیار آزادانه است. تلاشهای آنها تا حد زیادی تمایل به همکاری با نهادهای سازمان ملل ندارند. مطمئناً با توجه به ساختار ائتلافی و طیف وسیعی از مسائلی که اعضای CBO روی آن کار میکنند، تمایلات سیاسی مختلفی در کار در ائتلاف وجود دارد. بیانیه مأموریت آنها به تأثیرگذاری لفبور بهاندازه حقوق بشر اذعان دارد. آنهابه اهمیت اعضای جامعه برای تجهیز کردن و کنترل مستقیم بر محلات خود (بهعنوان مثال از طریق تعاونیهای غذا یا باغهای جمعی) تأکید دارند، اما آنها همچنین از طریق آغازگریها سیاسی (نظیر بودجهبندی مشارکتی) و تلاشهای ثبت رأیدهندگان برای دخالت بیشتر در بدنه دولت کار میکنند. در مجموع ائتلاف تلاشی جستجوگر و گسترده توسط گروههای مدنی جامعه برای تجربه با و آموختن درباره ابزار سیاسی ایده حق به شهر است.
بهدلیل متمایز شدن تمایلات لیبرال دموکراسی آغازگریها معاصر، اکنون من به بررسی دقیق درک لفبور از حق به شهر باز میگردم که من آنرا در بستر چشمانداز سیاسی وسیعتر برای انقلاب بررسی میکنم.
هانری لوفبور و حق به شهر
پیشینه
هانری لفبور یک متفکر فرانسوی بود که حرفه وی روی بیشتر قرن بیستم است. کار او طیف وسیعی دارد، از فلسفه رادیکال تا جامعهشناسی روستایی تا مطالعات شهری تا تئوری دولت. اگرچه تفکر وی از طریق تعهد راسخ به پروژه تصویرسازی و دستیابی تغییر انقلابی در جامعه انسانی متمرکز میشود. از طریق الهام از مارکس، هگل، نیچه و هایدگر، پروژه فکری و سیاسی لفبور برای پیشنهاد نقد جامعه موجود به منظور باز کردن راهی به سمت جامعهای دیگر، جهانی ممکن فراتر از سرمایهداری، دولت و جامعه مصرفی بود. این امر بسیار منصفانه است که این جامعه جدید را سوسیالیست بخوانیم، جامعهای که از بسیاری از جنبهها از چیزی که توسط مارکس و انگلس در مانیفست کمونیست استناد شده است، الهام گرفته است. اما مانند دیگر متفکران رادیکال در فرانسه در دهههای 1960 و 1970، لفبور عمیقاً از سوسیالیسم دولتی توتالیتر که در اتحاد جماهیر شوروی، اروپای شرقی و چین بهوجود آمد انتقاد میکرد. بسیاری از همنسلان او نظیر کورنلیوس کاستوریادیس، گی دبور، ژیل دلوز، فلیکس گتاری و میشل فوکو همگی از استالینیسم چه در اتحاد جماهیر شوروی و چه در حزب کمونیست وقت فرانسه وحشت زده شده بودند. در نتیجه کار تمام این متفکران علاوه بر واکنش در برابر سرمایهداری واکنشی در برابر دولت و سلطه بروکراتیک است. بنابراین روشن شدن این موضوع که لفبور چه فهمی از سوسیالیسم داشت بسیار مهم است. ابداً این فهم سوسیالیسمی بروکراتیک نبود که دولت در آن توسط حزب کارگر فتح شود و به آن تسلط یابد. بلکه همانطور که خواهیم دید، سوسیالیسم وی بر زوال دولت و جامعه خودحاکم جمعی پافشاری دارد. علاوه بر این، این سوسیالیسم جامعهای ایدهآل و معین نیست. این جامعه بهدرستی یک پروژه باز است، پروژهای که ما را در یک جهت حرکت میدهد، به سمت افقی فراتر از سرمایهداری و جامعه دولتی بروکراتیک کنونی سوق میدهد اما خروجیهای دقیق آن نمیتواند کاملاً شناخته شود.
همانطور که این فهم از سوسیالیسم نشان میدهد، اگرچه لفبور بسیار مارکسیست بود اما بههیچوجه مارکسیستی ارتودوکس نبود. یکی از تجلیهای دگراندیشی وی در قرابت او به مارکس جوان است، مخصوصاً ”درباره مسأله یهود”، ”نقد فلسفه حق هگل” و دستنوشتههای 1844. در مقایسه با کارهای متأخر مارکس، مخصوصاً سرمایه، در این کارهای متقدم او توجه کمتری به نقد سرمایهداری داشت و بیشتر به کشف آنچه که مردم لایق آن هستند اگر آنها از سلطه بورژوازی در هر شکل آن آزاد میشدند میپرداخت. خصوصاً لفبور در اینجا از نقد مارکس از دولت که نقدی است که در راستای دولت و انقلاب لنین است الهام میگیرد و اساس استدلال لفبور علیه دولت را شکل میدهد (Lefebvre, 1976– 1978; Lefebvre, 2009, مخصوصاً نگاه کنید به chap. 2) و آنچه که در کار لفبور ظهور مییابد مارکسیسمی است که دولت را رد میکند و خود را بهعنوان پروژهای باز و تکاملی بروز میدهد، رد میکند و همچنین میآید تا خود را بهعنوان چیزی بیش از پروژهای دموکراتیک، بهعنوان مبارزهای توسط مردم برای رهایی از کنترل سرمایه و دولت و مدیریت فعالیتهای خود توسط خودشان، فهم کند. بنابراین سیاست وی در زمانهایی تقریباً نزدیکتر به آنارکو-سندیکالیسم یا سوسیالیسم لیبرالی است تا مارکسیسم به مفهوم کششی به نقد سرمایه مارکس در کارهای متأخرش. ما توسط این نقد نابود شدهایم و تئوریپردازی شکلهای دیگری از زندگی را نادیده گرفتهایم (ببینید Brenner & Elden, 2009, pp. 38-39). در نتیجه دستور کار قاصر مارکسیسم، که یکی از ناشایستههای آن نیز است، برای حزب کارگر به تصاحب دولت و طبقات ملغی شده و رابطه مالکیت تبدیل شده است. لفبور میگوید ”انقلاب زمان زیادی هم به مفهوم تغییر سیاسی در سطح دولت و هم به مفهوم مالکیت جمعی به ابزارهای تولید معنی شده است... امروزه چنین تعاریف محدود شدهای از انقلاب لایق آن نخواهد بود” (1991/1974, p. 422).
عنصر دیگری از دگراندیشی لفبور خرده گرفتن از تقلیلگرایی و اقتصادگرایی طبقه بود. لفبور تقلیلگرائی را در تمام اشکال تقبیح میکرد، از تقلیلگرائی طبقه بسیاری مارکسیستها تا تمایل سرمایهداری به تقلیل همه ارزشهای انسانی به ارزشهای اقتصادی. او بیرحمانه از فهم همهجانبه زندگی اجتماعی طرفداری میکرد، زندگیای که همواره متوجه بسیاری جوانب تجربه انسانی است (Lefebvre, 1991/1974). روشی که او تلاش کرد تا آن را به انجام برساند، همانطور که خواهیم دید، پیشکشیدن مسأله فضا در مفهوم عام و شهر در مفهوم خاص بود. او امیدوار بود که تحلیل فضا بهخصوص تحلیل ”فضاهای زیستشده” که مردم عملی آنرا تجربه میکنند، خواهد توانست زندگی انسانی را بهعنوان کلیتی پیچیده درک کند و از تقلیل فهم ما از تجربه به خردههای کوچک زندگی نظیر منزلت طبقاتی، جنسیت، نژاد، درآمد، رفتار مصرف، وضعیت تأهل و نطایر آن جلوگیری کند. همینطور، هدف لفبور گشایش فهمی از شهر بهعنوان کلیتی پیچیده، بهعنوان انبوهی بیشمار از تمایلات و گرایشهای متفاوت که قابلیت تقلیل به قواعدی اقتصادی نیستند، بود (1970; 1972). در اینجا او انتقاد را در جهتی مخالف از بسیاری از دیدگاههای اقتصادی به شهر، محققانی نظیر دیوید هاروی (1973) و مانوئل کستلز (1977/1972)، که شهر و فضای شهری را بیشتر بهعنوان نتیجهای از فرآیند تولید سرمایهداری درک کردهاند، تجربه کرد. در این زمینه، ما قادر به خوانش توجهات لفبور هستیم، توجه به فضا و شهر بهعنوان راهی برای رهایی از محدودیتهای رویکرد اقتصادگرایانه و تئوریزه کردن کنشگران فراتر از کنشگر طبقهای، سایتهای سیاسی فراتر از محیط کار (cf. Lefebvre, 1991/1974, p. 386) و نیروهای تاریخی فراتر از تولید اقتصادی. [5] لفبور توسط متعصبانی به دیلیل اینکه به فضا بسیار خودمختاری میدهد و اعتقاد راسخ به اینکه اساس اقتصادی جامعه در نهایت فضا را تعریف میکند را رها کرده است، مورد سرزنش قرار گرفت. یک بحث طولانی و گمراهکننده درباره اهمیت فضا در جامعه شهری، ابتدا در مطالعات شهری و جغرافیایی رخ داد (Soja, 1980, 1985; Fainstein & Fainstein, 1982; Massey, 1984; Logan & Molotch, 1987; Katznelson, 1992, ; مخصوصاً. chap. 3 همچنین نگاه کنید به Smith, 2003). اگرچه هنوز تنوع بسیار میان محققان در این روایت وجود دارد اما جهت کلی توسعه به حرکت فراتر از مباحث تقلیلگرای طبقه و اقتصاد هاروی (1973) و کاستلز (1977) است و توسعه آشکارا با رویکرد همهجانبه لفبور تشدید شده است (مخصوصاً نگاه کنید به Robles-Duran, 2012 ؛ و Lefebvre, 2003b, 1991/1974).
چرا حق به شهر؟
با این پیشینه ذهنی ما قادر به درک همهجانبه فهم لفبور از حق به شهر هستیم. در اواخر عمر خود زمانیکه با گروههای فعالین و محققان در ناورنکس[1] کار میکرد لفبور مقالهای نوشت که پروژهاش را برای سیاستهای رادیکال خلاصه کرد (2003a/1990, 1990). او در آنجا اشاره کرد که چنین پروژهای نیاز به چیزی که او آنرا ”قرارداد شهروندی” جدید نامید دارد. این بهنظر عجیب میرسد، این موضوع را متبادر میکند که مارکسیستها تمایل به نادیدهگرفتن مسأله شهروندی و حقوق داشتهاند. لفبور این را هشدار میدهد و اعتراف میکند که حقوق بهطور کلی چیزی لیبرال دموکراسی است یا چیزی که او پروژهای بورژوازی مینامد است. اما بهطور معمول او علیه ریز کردن تلاش میکند تا بفهماند که این امکان دارد تا پتانسیل انقلابی را از پروژه حقوق بازپس بگیریم. او میگوید که شهروندی مدرن شکلی از قرارداد میان دولت و شهروند را به خود گرفته است که در میان سایر چیزها، حقوق شهروندی را خاص میکند (2003a/1990, p. 250). اما قرارداد حاضر و حقوق تابعه آن از سرآغاز آن در قرن هجدهم ثابت باقی مانده است. او میگوید، چیزی که ما نیاز داریم گسترش رادیکال و تعمق قرارداد برای شکلگیری مجموعهای جدید و متراکم از حقوق است و مبارزه برای دستیابی به آنها است. او حقوق متنوع بسیاری را بر میشمرد و در میان آنها حق به اطلاعات، به تنوع، به خود مدیریتی و حق به شهر است.
من در اینجا دو حق آخر را بسط میدهم اما در ابتدا اجازه دهید اندکی در مورد این بگویم که چگونه لفبور حقوق را فهم میکند. برای لفبور حقوق قانونی و رسمی هرگز خدادادی همچنین حقوق طبیعی که تدوینکنندگان نهادها بهراحتی آن را نوشتهاند نبوده است. آنها نمودها هستند، نتیجه نهایی مطالبات جمعی که توسط شهروندان درحال گذار ساخته شد. به دلیل اینکه آنها از مبارزه منتج شدهاند، آنها همیشه سوژه مبارزات آتی هستند برای بازنوشدن تحریکهای سیاسی. این دیدگاه به حقوق به این معنی است که برای لفبور نقطه هدف حقوق جدید در قرارداد از پیش تعیینشده است: آنها مطالبات سیاسی هستند برای حقوق ممکن که به تحرکسازی و مبارزه نیاز خواهند داشت. هدف وی برای به هم مرتبط کردن این حقوق جدید یقیناً آغازگری این مبارزه است. به دلیل اینکه این قرارداد جدید نسخه عمیقشده و گستردهشده رادیکال حقوق موجود است، مبارزه برای آن میبایست بهطور همزمان موشکافانه و دقیق باشد. این مبارزه مردم را در تمام بخشهای جامعه شامل میشود و آنها فعال خواهند شد و قدرت سیاسی را از دولت بازپس خواهند گرفت. شهروندان از طریق جامعه مدنی بیشتر و بیشتر فعال خواهند شد، فعال رادیکال؛ آنها به طور پیوسته بر حکمرانی بر عملکردها از دولت غلبه خواهند کرد تا جایی که سرانجام آن را محو کنند. در نتیجه دولت از بین خواهد رفت.
این چشمانداز از آنچه که مارکس در ”درباره مسأله یهود” بیان میکند سرچشمه میگیرد. مارکس در آنجا تصویر میکند که شهروندی شرانجام قدرت خود را بازپس میگیرد، قدرت دولت بورژوازی لیبرال مدرن از آنها گرفته شده بود (Marx, 1994/1844; Lefebvre, 2009, pp. 77–78). در اینجا مارکس هم در جهت و هم علیه منطق پایه دولت که توسط هابز و لاک ریخته شده بود کار میکند، کسانی که تصور میکردند اصل ”قرارداد اجتماعی” یک چیز است و آن این است که شهروندان قدرت خود را در ازای امنیتشان به دولت واگذار کنند. [6] برای مارکس قرارداد جدایی نامشروعی میان دولت و جامعه مدنی ایجاد میکند، چیزی که به دولت موجودیتی خودکنترلگر اعطاء میکند و آنرا بهعنوان قدرتی مستقل بالاتر از مردم در جامعه مدنی برپا میکند. مارکس میخواهد به این جدایی نزدیک شود، به جادادن مجدد دولت در بدنه مردم. هدف لفبور هم مشابه آن است. او امیدوار است که توجه به مجموعهای جدید از حقوق در قراردادی جدید قادر به شروع پروژه کنشگرسازی مردم به منظور کم شدن شکاف میان دولت و شهروند است. او امیدوار است که قرارداد جدید ” با هدف غایی حذف دولت، فاصله قدرت نهادی دولت از یک طرف و شهروندان در جامعه مدنی از طریف دیگر را میکاهد” (Lefebvre, 1990, p. 32، ترجمه نویسنده).
مجدداً لفبور این قرارداد جدید و حقوق مربوط به آن را تنها بهعنوان شروعی برای جدال سیاسی طولانیمدت دید:
قرارداد سیاسیای که مورد نظر من است تنها نقطه عزیمت برای آغازگریها، ایدهها و حتی تفاسیر است. این متنی جزماندیشانه نیست. چیزی که مهم است این است که این ایده شهروندی قراردادی رشدی به سمت بازنوسازی زندگی سیاسی میدهد: جنبشی که ریشههای تاریخی دارد، ریشههایی در انقلاب، در مارکسیسم، در تولید و کار تولیدی. اما جنبش به منظور اینکه نیروهای جدید در این کنش وارد شوند و باهم متحد شوند و نظمهای شکلگرفته را بشکنند، باید فراتر از ایدئولوژی باشد. این جنبش به طور حیرتانگیزی پروژهای را که به کناری گذاشته شده است برآورده خواهد کرد: دیکتاتوری پرولتاریا. این بدون خشونت به خشکاندهشدن دولت منجر خواهد شد (1990, p. 37، تأکیدها اضافه شده است، ترجمه نویسنده)
بنابراین لفبور مبارزهای را برای حقوق جدید و قراردادی جدید بهعنوان آغازگری ”بازنوشدن زندگی سیاسی” دید که ما را بر مسیری، به سمت یک افق، به سمت یک دنیای ممکن فراتر از دولت و فراتر از سرمایهداری قرار میدهد. اینجا و در نوشتههای دیگر، لفبور شفاف میسازد که این جهان ممکن عمیقاً تحت تأثیر چیزی است که او آنرا چشماندازی مارکسیست-لنینیستی برای دیکتاتوری پرولتاریا و رهایی از دولت مینامد (Lefebvre, 2009, بهخصوص . chap. 2). لفبور بر ایده دیکتاتوری پرولتاریا پافشاری میکند که از طریق آن اکثریت قریب به اتفاق جامعه تصمیماتی را که آن جامعه را تعریف میکنند تحت کنترل داشته باشند. او تأکید میکند ”امروز بهعنوان یک مارکسیست من لزوم دیکتاتوری پرولتاریا را کاملاً درک کردهام” (2009, p. 87). اگرچه این موضوع نقد شدید وی را از استالینیسم برانگیخت، لفبور در این موضوع شک نداشت که دیکتاری موردنظر وی نمیتواند توسط حزبی پیشتاز که دولت را تصاحب کرده است تحمیل شود. بلکه کنترل آن بر جامعه میبایست خود به خودی از پائین ظهور یابد. به این دلیل، اگرچه او این موضوع را نگه میدارد اما او کمتر درباره اینکه نام این دیکتاتوری چیست و بیشتر درباره موقعیتی که قدرت برآمده از پرولتاریا در آن ظهور میکند و به جامعه میتازد و قانون بورژوازی را جابهجا میکند، صحبت میکند. او تأکید میکند که با تصویر شدن این راه، دیکتاتوری پرولتاریا دموکراسی عمیقی را بنا مینهد زیرا این به معنی این است که اکثریت جامعه کنترل را از اقلیتی کوچک که در گذشته حکم میراندند، میربایند (2009, p.157). چنین دیکتاتوریای به این معنی است که اکثریت وسیعی از مردم تصمیم گرفتهاند تا مسئولیت مدیریت امور خود را برای خودشان بپذیرند. زمانی که آنها بیشتر و بیشتر در انجام این کار تأثیرگذار میشوند، دستگاه دولت بهطور فزایندهای غیرضروری میشود و شروع به اضمحلال میکند. اضمحلال دولت برای لفبور چیزی غیرقابل بحث بود نه تنها به این دلیل که این موضوع در مرکز سیاست مارکس، انگلس و لنین بود بلکه به دلیل چیزی که لفبور آنرا ”تحریف استالینیستی” میخواند بود. او بیان میکرد که استالینیسم از تئوری مارکسیست-لنینیستی دور شده است، تئوریای که بر نقدی رادیکال بر هر نوع دولت بهعنوان ” ماشینی برافراشتهشده بالای جامعه” پافشاری میکرد (2009, p. 86). استالینیسم مخالف آن انجام داد: دولت را تکریم میکرد و آنرا فراتر از هر نقدی قرار میداد. استالینیسم دولت سوسیالیستی بسیار بزرگی تولید کرد که قوانین اقلیت بورژوازی را با قوانین اقلیت بروکراتیک جایگزین کرد. برای لفبور هیچچیز نمیتوانست از چشمانداز مارکس دورتر از دولت سوسیالیسم باشد که با نام مارکس برافراشته شد.
همانطور که در بالا بیان کردم، تحریف استالینیستی سیاستهای مارکسیستی-لنینیستی جستجویی را در میان رادیکالهای زمان لفبور برای راهی بدیل برای درک کردن دستور کار سوسیالیست، تحریک میکرد. قویترین آن در این بدیلسازی چیزی است که توسط لفبور و همعصران وی نظیر کاستوریادیس، دبور و رائول ونگیم بر ایده خودادارهگری[2] [7] تمرکز مییافت. این کلمه معمولاً بهعنوان ”خودمدیریتی” ترجمه میشود اما این کمی عبارتی بیخاصیت است. این عبارت مخصوصاً به کارگرانی در یک کارخانه ارجاع میدهد که کنترل ابزار تولید را به دست گرفتهاند و تولید را خودشان مدیریت میکنند به جای سرمایهداری یا مدیران استخدامی آن. باور داشتن به این راه، خودمدیریتی یک حمله رادیکال به پایههای ارتباطات اجتماعی سرمایهداری است که بورژوازی در آن از طریق مالکیت خصوصی ابزارهای تولید را تحت کنترل دارد. معمولاً این تیپ از خود مدیریتی توسط اتحادیههای کارگری به کار گرفته میشود، بدنهای که به صورت جمعی درباره تولید تصمیم میگیرد. بیشتر این اتحادیهها از تمام جمعیت کارگراندر یک کارخانه ساخته میشوند. بقیه ساختاری نمایندهای با نمایندههای منتخب دارند، اگرچه آن نمایندهها اغلب برای موضوعی ثابت با اساسی چرخشی به کار گرفته میشود و میتوان در هر زمان آنها را فراخواند. به طور تاریخی کارخانههای خود مدیریتشده منتج از کارگرانی است که کارخانهای را تصاحب کرده و آنرا خودشان فعال کردهاند، نظیر کارخانه فیات در تورین و میلان در سالهای 1919-1920 (Hoare & Smith, 1971, pp. xliii–xliv). در دیگر موارد نظیر بیسانسون[3] فرانسه در سال 1973 یا بوینس آیرس که در سال 2001 شروع شد، کارخانهها توسط صنعتیزدائی که توسط کارگران ”نیروی تازه یافته” است رها شد[8]. در بسیاری موارد دولت در شکل پلیس یا ارتش، این تصرفات را غیرقانونی خواند به این دلیل که کارگران مالکان قانونی کارخانه یا ابزارهای تولید آن نیستند.
شکلگیری و گسترش این سنت تصاحب کارخانه و اتحادیههای کارگران، لفبور و دیگران را بر آن داشت تا ایده خود ادارهگری را بهعنوان خود مدیریتی در همه عرصههای زندگی تصویر کنند. همانطور که خواهیم دید، برای لفبور مهمترین این حوزهها دولت بود. خود ادارهگری در آن زمینه به معنی مدیریت تصمیمات جمعی توسط خود مردم به جای احاطه این تصمیمات به کادر رسمی دولتی است (Lefebvre, 2003b/1970, pp. 187–188). چنین خود ادارهگریای بر منشأ تصمیمسازی و تمرکز زدائی کنترل به واحدهای محلی خودگردان تأکید دارد و به این دلیل که مسئولیت غالب به طبقه مدیریتی را رد میکند، خود ادارهگری نیاز به بیداری وسیع مردم معین دارد (Lefebvre, 2009, p. 135; Lefebvre, 2003b/1970, p. 27; همچنین نگاه کنید به Debord, 1983/1967). لفبور میگوید ”هرزمان یک گروه اجتماعی ... از قبول منفعل شرایط موجود زندگی خود، بقای خود سرباز زد و هر زمان که این گروه خود را مجبور به نه تنها درک بلکه تسلط بر شرایط موجود خود کرد، خود ادارهگری محقق میشود” (2009, p. 135). زمانی که خود ادارهگری گسترش مییابد، زمانی که توسط جامعه عمومی میشود، مردم بهطور فزایندهای به نیروی خود پی میبرند. آنها خود را بهعنوان اصلحترین منتخب برای مدیریت امور مربوط به خود میبینند. [9] در نتیجه نهادهای کنترل، نظیر شرکت و دولت، شروع به از بین رفتن میکنند. آنها شروع به اضمحلال میکنند (Lefebvre, 2009, p. 147). بنابراین حق به خود ادارهگری یا خود مدیریتی میان حقوق قرارداد جدید شهروندی لفبور برجسته است. اگرچه در ظاهر این موضوع برجسته نیست و به راحتی در لیست بلند حقوق از آن میتوان رد شد، حق به خود مدیریتی با آن چشمانداز صریح برای تغییر اجتماعی انقلابی کدگذاری شده است.
چرا حق به شهر؟
علاوه بر حق به خود ادارهگری، قرارداد جدید لفبور همچنین شامل حق به شهر است. این حق نیز بهراحتی دستکم گرفته شده یا به صورتی درک شده است که آنرا بهعنوان مسکنی نشان میدهد. اما این حق نیز حاکی از تغییری انقلابی است. چیزی که حق به شهر برای لفبور اضافه میکند درکی عمیق فضایی سیاست و بهخصوص درکی از سیاست است که فضای شهری را در مرکز چشمانداز آن قرار میدهد. او در تولید فضا مینویسد ”هر پروژه انقلابی امروز، چه اتوپیائی باشد یا واقعی، اگر برای اجتناب از ابتذال ناامید است، باید بازتخصیص بدن را همراه با بازتخصیص فضا در بخشی غیرقابل مذاکره از دستور کارش بسازد.” (1991/1974, pp. 166–167) او ادامه میدهد،
انقلاب هم در عبارت تغییر سیاسی در سطح دولت و هم در عبارت مالکیت دولتی یا جمعی بر ابزار تولید تعریف شد... امروزه چنین تعاریف محدودی از انقلاب دیگر کافی نخواهد بود. تغییر جامعه متضمن مالکیت جمعی و مدیریت فضایی است که در مشارکت دائمی ”احزاب ذینفع” با منافع متنوع، مختلف و حتی متناقض آنها یافت شد. (1991/1974, p. 422, ، تأکیدها اضافه شده است)
آن ”احزاب ذینفع” استفادهکنندگان از فضا هستند، آنهایی که فعالانه فضا را در زندگیهای روزانهشان زیست میکنند. برای لفبور آن استفادهکنندگان و شهری که آنها زیست میکنند عناصر حیاتی از پروژه مارکسیست-لنینیستیای است که او مدافع آن است.
در کارهای اولیه لفبور، او یک جامعهشناس روستائی بود. اگرچه در دهه 1960 تمرکز او تغییر یافت. او مینویسد ” یک روز خوب من متوجه شدم که مسأله روستائی دیگر قطعی نیست و انقلابها اساساً برای دههها روستائی بودهاند، اما این دیگر به پایان رسیده است. این موضوع ضروری است به مسأله شهری که درحال ظهور است بپردازیم” (2009, p. 161). او احساس میکرد که جدال قطعی در جامعه، موتور تغییر تاریخی در حال حاضر در شهر واقع شده است. برای لفبور اهمیت شهر ارتباط تنگاتنگی با صنعتیسازی سرمایهداری بود. در ذهن او این ارتباط بسیار پیچیده است. مانند بسیاری از مارکسیستها، لفبور شهر را شکلیافت عمیق سرمایهداری صنعتی درک میکرد. همانطور که ما دیدیم، اگرچه او ایده اقتصادگرایانه را رد میکرد که شهر را صرفاً محصول فضائی صنعتیسازی میدانست. در عوض او تأکید میکرد که شهر و مخصوصاً فرآیند شهریشدن، متشکل از نیروی خودمختار خودش است (مخصوصاً ببینید 2003b/1970). او استدلال میکند، شهرها قبل از سرمایهداری صنعتی وجود داشتند و بنابراین آنها پدیدهای انسانی هستند که توسط صنعتیسازی احاطه نشدهاند. صنعتیسازی شهرها را برای هیچ خلق نمیکند. چیزی که آن خلق میکند تشدید انبوه فرآیند شهریشدن موجود است. آن نهتنها شهریشدن را سرعت میبخشد، بلکه شهریشدن را در فضا گسترش میدهد و آن را پدیدهای جهانی میکند (2003b/1970, pp. 14–15). اما به این دلیل که شهر برای گسترش کلیتی خودمختار گسترش مییابد، لفبور استدلال میکند که چیزی که در دنیای امروز ادامه مییابد این است که صنعتیسازی نیروی قدرتمندی را به حرکت در میآورد که قادر به کنترل آن نیست (2003b/1970, p. 61). برای او، شهر تنها بستری نیست که سرمایهداری صنعتی در آن کاملاً توسعه مییابد بلکه شهر همچنین شامل بذرهای ویرانی سرمایهداری است. در نتیجه، او تأکید میکند که این ممکن نیست که سرمایهداری را بدون درک و بازتصویرسازی شهر درک و با آن مخالفت کنیم (1996, بهخصوص . chap. 3).
برای بازکردن این مسأله، لفبور تفاوتی واضح میان سیتی و ”اوربان” قائل میشود. [10] ”سیتی” معاصر شهری سرمایهداری است که برای او ابداً ”اوربان” نیست، اما صرفاً ظهوری بیخاصیت از آن، جهان اوربان به عناصر اقتصادی آن تنزل یافته است (2003b/1970, p. 35). او استدلال میکند که صنعتیسازی سرمایهداری خود را از طریق حمایت از تقدم ارزش مبادلهای به شهر تحمیل میکند. آن بهدنبال تنزل همهچیز در شهر، شامل خود فضا، به ارزش مبادلهای و کالای بازاری است. آن مصرف کالائی را بهعنوان کنشی نهائی در سر میپروراند. [11] در مرکز این پروژه رابطه مالکیت است. تحت سرمایهداری فضای شهر از طریق نظام مالکیت خصوصی به تکههای جدای از هم پارهپاره شدهاند. این نظام هژمونیک است و حقوق مالکیت تمام دیگر مطالبات را به فضای شهر تحمیل میکند. بنابراین تولید فضا توسط نیازهای مالکان زمین بهپیش میرود. سپس سرمایهداری مدیریت میکند که فضا در راهی خاص کالائیسازی شود. این کاربریها را از طریق تولید طرحهای تفصیلی برای کاربری زمین به زونهای مجزا تفکیک میکند (Lefebvre, 1991/1974, p. 317). این تفکیک عملکردی کاربری علاوه بر فرمهای مختلف انشقاق سکونتی، استفادهکنندگان را نیز از هم جدا میکند و آنها را در فضاهای عقیم انبار میکند که لفبور به آنها سکونتگاه میگوید و از در کنارهم قرار گرفتن آنها در فضاهای مواجهه، بازی و تعاملی جلوگیری میکند (2003b/1970, p. 109). این جدائی با شخصیت ویژهسازی و طبقاتی جدائی سرمایهداری نیروی کار همراه است.
بهعنوان مثالی اولیه، زمانیکه یک توسعهگر یک قطعه زمین خریداری میکند، او حقوق مالکیتی را بهدست میآورد که کنترل گسترده بر آنچه که رمین به آن تبدیل خواهد شد را به آن اعطا میکند. بنابر نظام حقوق مالکیت، نقش آن زمین در زندگی روزمره محله پیرامونی نیاز به درنظر گرفتهشدن نیست. کسانی که در آن محدوده زندگی میکنند نیاز به بازی گرفتن آنها در تصمیمات درباره زمین نیست. نظام حقوق مالکیت در جهت جداکردن زمین از محله استفادهکنندگان پیرامونش گام برمیدارد و زمین را از نقش آن در شبکه ارتباطات اجتماعی شهری جدا میکند. برای لفبور حقوق مالکیت فضای شهری را از ساکنان آن بیگانه میکند، درست مانند مارکس که معتقد بود سرمایه پرولتاریا را از ابزار تولید و محصول نیروی کار خود بیگانه میکند.
بنابراین لفبور حق به شهر را بهعنوان جدالی برای ”بیگانگیزدایی” فضای شهری و برای باز یکپارچهسازی آن در شبکه ارتباطات اجتماعی میبیند. او درباره این بیگانگیزدائی در عبارت تصاحب و تملک صحبت میکند. ایده او درباره حق به شهر شامل تصاحبکردن فضا در شهر توسط ساکنان است (1996, p. 174). برای تصاحب چیزی نیاز به گرفتن آن برای خود و ساختن آن برای خود است. [12] در مطالبه حق به شهر، ساکنان فضای شهری را برای خودشان میگیرند، آنها آن چیزی را تصاحب میکنند که برای خودشان است. حقوق مالکیت برای لفبور، سلب مالکیت فضای شهری است. آنها آنچه را که متعلق به ساکنان یک اجتماع است میگیرند و آن را از صاحبان مالکیت غصب میکنند، از کسانی که زمین را در بازار خریدهاند (1996, p. 129). تصاحب بنابراین به این معنی یک”حق” است که استفادهکنندگان حق طبیعی به فضای شهر دارند. بهدرستی این حق برای آنها است. در این روشنائی، مطالبات مالکان به حقوق مالکیت اشتباه است، مطالبهای به چیزی که بهدرستی از آنِ آنها نیست. بنابراین تصاحب راهی است برای تفکر مجدد به مفهوم مالکیت صحیح، برای تغییر تصورات ما درباره اینکه چه کسی مالک شهر است. نهتنها این موضوع مفهوم حقوق مالکیت مالکان را رد میکند، بلکه به بدیلی رادیکال نیز اظهار میکند: شهر متعلق به کسانی است که در آن ساکن هستند. بنابراین تصاحب پیوند نزدیکی هم با بیگانگیزدائی و خود ادارهگری و هم با ساختن فضای شهر مجدداً برای خود ساکنان دارد. لفبور برای تصویر مثالی به توصیفات جین جکوبز از خیابان خود ارجاع میدهد: ”در خیابان و فراهم شده توسط خیابان، گروهی از ساکنان میتوانند خود را بازنمود نمایند و خیابان را تصاحب کنند، آنها میتوانند به فضا-زمان تصاحبشده دست یابند. حتی چنین تصاحبی نشان میدهد که مصرف و ارزش مصرفی ارجح است به تبادل و ارزش مبادلهای” (1970, p. 30, ، ترجمه نویسنده، تأکیدها در اصل مطلب).
در این راه، تصاحب کنش بازتعریفی است. این راه شهر را به دور از نقش آن بهعنوان موتور انباشت سرمایه و در جهت نقش آن بهعنوان عنصری نهادی در شبکه هماهنگ ارتباطات اجتماعی میان ساکنان شهری بازتعریف میکند (2003b/1970, p. 76). [13] با این مفهوم است که لفبور درباره جدال میان ارزش مبادلهای و ارزش مصرفی، میان شهر بهعنوان بستر انباشت و شهر بهعنوان زیستشدن صحبت میکند. او اعتقاد دارد شهر سرمایهدارانه صنعتی که ما هر روز آن را تجربه میکنیم، بر اساس ارزش مبادلهای شکل گرفته است. از سوئی دیگر، چیزی که او آنرا ”اوربان” مینامد ارزش مصرفی و نیازهای ساکنان را پرورش میدهد (1996, pp. 67–68). این فضائی است برای جمعشدن، ارتباط، بازی، یادگیری، تفاوت، متعجبشدن و نو بودگی. اوربان شامل ساکنان است که نسبت به یکدیگر در تعاملی معنیدار متعهد هستند، تعاملی که از طریق آن به جدایی خود فائق میآیند و درباره همدیگر یاد میگیرند و با یکدیگر درباره معنا و آینده شهر میاندیشند. این مواجهات به هر ساکن این موضوع را آشکار میسازد که وجود خود در و وابسته به شبکه ارتباطات اجتماعی است. علاوه بر این، از طریق آن آگاهی افزایشی ساکنان شهری پی میبرند که چنین مواجههای میتواند جالب باشد. آنها به مرور زمان این ارتباطات را مطالبه میکنند، پرورش میدهند و برای آن مبارزه میکنند.
این تصویر از مواجهه ساکنان با یکدیگر و فضای تصاحبشده کنشگرانه به عامل ضروری دیگری از حق به شهر اشاره دارد: مشارکت. ما دیدهایم که چگونه قرارداد جدید شهروندی شامل بیداری سیاسی همهجانبه است. همچنین بیشتر برای حق به شهر. لفبور تأسف میخورد که مشارکت اغلب در سیاست شهری مطالبه شده است اما کمتر بهطور جدی عملی شده است. در زمان او، مانند زمان ما، مشارکت عقیم شده بود. شهروندان چیزی بیش از یک نماینده یا کرسی مشورتی در تصمیمات نداشتند. چیزی که او ایدئولوژی مشارکت مینامد ” به کسانی که در قدرت هستند اجازه میدهد، به اندازه کمی، رضایت شهروندان مربوط را بهدست آورند. بعد از یک امتحان نمایشی کم و بیش تهی از اطلاعات و کنشگری اجتماعی، شهروندان به درون انفعال آرام خود میخزند...” (1968, p.105، ترجمه نویسنده). لفبور به جای آن از ”مشارکت فعال و واقعی” سخن میگوید، فعالسازی فراگیر و تحرک سازی ساکنان (1996, p. 145). از طریق این نوع مشارکت، ساکنان آگاهیسازی را تجربه میکنند. آنها بهدنبال هشیاری خود بهعنوان ساکنان، بهعنوان عنصری از شبکه ارتباطات اجتماعی، بهعنوان وابسته به و ناظر ”اوربان” هستند. زمانی که آنها از این طریق آگاه شدند، آنها نیاز به مبارزه در برابر شهر سرمایهدارانه صنعتی و برای اوربان را میشناسند. آنها به دنبال مشارکت نه بهعنوان سخنی در گوش عموم یا انجام آن در تریبون شهروندی بلکه بهعنوان مبارزهای حیاتبخش برای شهری است که توسط ساکنان آن کنترل میشود.
ایده مشارکت لفبور در میان شهروان فعالشده تنها یک ظهور دستور کار وسیعتر خود ادارهگری است. در این راه، حق به شهر بهطور شفاف هم مرز با خود ادارهگری است. آنها یقیناً دو حقوق نزدیک در لیستی نیست که لفبور هدفش بود. ترجیحاً آنها به یکدیگر دلالت ضمنی دارند. حق به شهر لزوماً مطالبهای برای خودادارهگری است و بالعکس. مشارکت به این معنی است که ساکنان به مرور زمان تولید فضای شهری خود را مدیریت کنند. زمانی که آنها در مشارکت واقعی و فعال به کارگرفته شوند، قدرت جمعی آنها برای خودشان آشکار میشود و بهطور افزایشی خودشان را بهعنوان ناظر لایق اوربان و زندگی جمعی آن درک میکنند. زمانیکه این آگاهی رشد یابد و گسترده شود، مدیران حاضر شهر، حرفهایهای مخصوص نظیر مقامات رسمی دولت، مدیران شرکتها، برنامهریزان، توسعهگران، معماران و نظایر آن زاید میشوند. این طبقه مجزای مدیران شهری، با دولت به طور کلی شروع به اضمحلال میکنند. با فهم این راه رادیکالشده، مشارکت همچنین محکم با تصاحب گره میخورد. زمانیکه ساکنان فعال میشوند و بهدنبال مدیریت شهر توسط خودشان هستند، آنها بهطور مؤثری شهر را تصاحب میکنند و فضای آن را تولید میکنند. آنها کنترل شرایط موجود خود را به دست میگیرند. آنها شهر خود را دوباره میسازند.
این بحث به ما کمک میکند تا تفاوت میان سیتی و اوربان را همانطور که لفبور درک کرد، ببینیم. سیتی لزوماً تولید نمیشود و حتی بهطور فعالی از آن نوع از مشغولیت اجتماعی که لفبور با اوربان بیان میکند، جلوگیری میکند (1996, p. 103). علیرغم اینکه او هنوز فکر میکند سیتیها فضاهای مهم هستند. حتی اگر شهر سرمایهدارانه مانع اوربان شود، او فکر میکند سیتی و روند شهریشدن بهطور کلی از سرمایهداری دور میشود و به سمت اوربان است. این موضوع به این دلیل است که انباشتگی مردم مواجهه را تکثیر میکند و بنابراین امکان تعامل معنیدار را افزایش میدهد. او فکر میکند بنابراین سیتیها بهترین بستر است که در آن اوربان پرورش مییابد. آنها از لحاظ سیاسی مکانهای مهمی هستند. به همین دلیل است که لفبور عبارت حق به شهر[4] را بهکار میبرد، زیرا دسترسی به و استفاده از فضای سیتی عنصر حیاتی پیشبینی کردن و دستیابی به جامعه شهری واقعی است. اما هنوز واژگان گمراهکننده است. حق به شهر مطالبه استفادهکنندگانی نیست که دسترسی و کنترل بیشتر به شهر سرمایهدارانه موجود دارند، قطعه بزرگتری از دایره موجود. بهجای آن این جنبشی برای فراتر رفتن از شهر موجود است، برای پرورش اوربان بهمنظور اینکه قادر به رشد و گسترش است.
نتیجهگیری: اوربان ممکن
بدون شک هرکس که درگیر تجربه هر روزه سیاستهای شهری است با بهکار بردن حق به شهر لفبور مخالفت میکند و استدلال میکند که این حق بهشدت رادیکال و اوتوپیایی غیرممکن است. حتی اگر این درست باشد من امید دارم که هنوز برای این مقاله کمککننده است جهت نظامدادن به افقهای رادیکال حق به شهر به منظور اینکه محققان و فعالین بهتر بتوانند بسیاری از آغازگریهای مربوط به حق به شهر را ارزیابی و بسترسازی کنند و درک کنند که بسیاری از آنها توسط افقهای لیبرال دموکراسی محدود شده است.
اما من فکر میکنم که راه بهتری برای عکسالعمل نشان دادن به حق به شهر لفبور بهجای مردود شمردن آن با اتوپایی خواندن وجود دارد. این حق اتوپیایی است اما دقیقاً این نقطه قوت آن است. برای دیدن این نقطه قوت ما نیاز داریم که اتوپیا را همانطور که افبور تصور کرد درک کنیم، متفاوت از روشی که این عبارت عموماً به کار گرفته میشود. همانطور که در بالا شرح دادم، لفبور ”اوربان” را تنها بهعنوان شهریشدن ندید بلکه بهعنوان جامعهای فراتر از سرمایهداری، چیزی که توسط پیوندهای معنیدار میان ساکنانی که در شبکهای از ارتباطات اجتماعی قرار دارند شخصیت مییابد، در نظر گرفت. بنابراین اوربان چیزی است که ما آنرا دنیای ممکن مینامیم، جامعهای که هنوز نیامده است. این چیزی است که لفبور آنرا اتوپیای ضروری خواند که شامل ”شیوهای از تفکر به سمت ممکنها در همه جوانب” است (2009, p. 288). او میگوید اتوپیاهای ضروری سوسیالیسم و کمونیسم را بهعنوان”تولید، تصرف و مدیریت [خود] فضا است”. این جهان ممکن یا اتوپیای ضروری [14] در میان اتوپیای ایدهآل که تنها در تفکرناب وجود دارد و واقعیتگرائی بدون چشمانداز و کوتاهمدت است که بیقیدوشرط ساختارهای موجود را میپذیرد (2003b/1970, p. 75). برای لفبور هر دو اینها بسیار فاجعهآمیز است به این دلیل که آنها تصمیمات را دو دستی به آنهایی که در قدرت هستند تقدیم میکنند. اتوپیاگرائی ایدهآل بیاعتنا به تجربه است زیرا تجربه همیشه میبایست غیر عالی باشد. واقعگرائی بدون چشمانداز سلسلهمراتب موجود قدرت را تقویت میکند زیرا با آنها چالش نمیکند. او میگوید ما قادر به اجتناب از هر دو خطر هستیم از طریق پیگیری اتوپیای ضروری که واقعیت را با ایدهآل و موجود را با ممکن ترکیب میکند. این رویکردی است که ”از واقعیت دور میشود اگرچه بدون از دست دادن نیمنگاهی به آن ”( 2003b/1970, p.7). این شکلی موشکافانه از تفکر اتوپیائی است که خواستار بازخوردی همیشگی میان ایدهآل و مشاهدات تجربی است (1996, p. 151). اوربان بهعنوان اتوپیائی ضروری جهانی ممکن است که مشتاقانه با شرایط موجود، نه محدودشده توسط آن، هماهنگ است.
بنابراین اوربان بهعنوان جهانی ممکن در بخشی از چیزی در آینده است، جامعه تصویرشده که هنوز نیامده است. اگرچه لفبور تأکید میکند که اوربان همچنین چیزی است که در اینجا وجود داشته و در شهر کنونی عمل میکند (1996, p. 148). در کتاب انقلاب شهری او روشن میکند که ایده اوربان بهعنوان چیزی که او عرضه میکند، از شرایط کنونی منتج میشود (2003b/1970, p. 1). او میگوید، هر فضایی در شهر با خود بذری از اوربان حمل میکند، پتانسیل هنوز درکنشده برای زندگی شهری (2003b/1970, p. 39). با اقتباس از جین جکوبز، لفبور میگوید، در هرجا این فورانهای کوچک اوربان، لحظههای کوتاهی که ارزش مصرفی، ارتباطات معنیدار، بازی و خود ادارهگری جمعی توسط ساکنان در آن ظهور مییابند و شکوفا میشوند،وجود دارد. اما این لحظهها کوتاه و زودگذر هستند. اوربان هنوز در شکل بالغ خود محقق نشده است؛ البته اوربان هنوز ناقص است، تصویری مبهم از آنچه که باید باشد. او میگوید، اوربان” در سطح واقعیتی بیگانه و پراکنده باقی میماند، سایهای از ابژه آینده در نوری از طلوع خورشید” (1996, p. 148). در نتیجه این کیفیت تکویننیافته، دیدن جامعه شهری برای ما دشوار خواهد بود، حتی اگر در پیرامون ما در حال توسعه و ظهور باشد. از همه بدتر، حسهای ما توسط شهر سرمایهدارانه بسیار شرطی شده است و برای درک اوربان تنظیم نشدهاند. بنابراین لفبور تأکید میکند که یک پروژه برای ساکنان، محققان، فعالان و عملگراها، چیزی که او آنرا ”راهبردشهری” میخواند، بازسازی حسهای ما بهدور از سیتی و در جهت اوربان است. ما باید درککردن اوربان نوپا را بیاموزیم تا آنرا بیابیم و به جامعه برای دستیابی به افق آن فشار بیاوریم. برای لفبور این چیزی است که تفکر اتوپیایی معنی میدهد.
بنابراین برای من چیزی که لفبور پیشنهاد میدهد ابداً غیرعملی نیست. بلکه این تکلیفی است که کاملا عملی، ملموس و قابل دستیابی است: جستجو کردن و آموختن برای تشخیص اوربان که در پیرامون ما است اما مخفی است و پرورش آن با هر روشی که میتوانیم. این کاملاً واقعیتگرائی است. اما تشخیص اوربان نیارمند تصویرسازی انقلابی است. این موضوع نیازمند منشی از تفکر در حوزه اتوپیای ضروری است. برای دیدن اوربان کنونی ما باید توانائی تصور و مطالبه جهانی ممکن را داشته باشیم حتی اگر آن جهان در شریط کنونی موجود غیرممکن باشد. برای لفبور اوربان انقلابی را به وجود میآورد، اما انقلابی که نیازمند میلیونها کنش روزمره مقاومت و خلاقیت است.
حق به شهر یک از عناصر حیاتی این جنبش به سمت اوربان است. این جنبش در مطالبات شکل میگیرد زمانیکه ساکنان تصمیم میگیرند تا در صحنه حاضر شوند و فضا را در شهر بازپس گیرند، زمانیکه آنها به ارزش مصرفی بهجای ارزش مبادلهای تأکید میکنند، مواجهه بهجای مصرف، تعامل بهجای انشقاق، کنش آزاد و تفریح بهجای کار. زمانیکه آنها فضا را تصاحب میکنند، زمانیکه آنها توانائی مدیریت شهر توسط خودشان را گسترش میدهند، آنها شکل اوربان را به شهر خود میدهند. آنها در درک شکل اوربان، در احساس ضرباهنگ و حال و هوای آن بهتر میشوند. آنها کمک میکنند تا اوربان را از حاشیهها به مرکز بیاورند، از قلب شهر به زندگی اجتماعی. در رویشهای ریز بیشمار، آنها بر موانعی که پیشروی اوربان است غلبه میکنند و آنها قادر به انتقال یافتن از غیرممکن به ممکن خواهند شد.
یادآوری میشود که لفبور قرارداد شهروندی جدید خود را بهعنوان هدفی نهائی نمیدید بلکه بهعنوان یک آگاهی سیاسی و پیشرانهای برای جنبشی به سمت خود ادارهگری میدید. حق به شهر نیز یک آغاز است، یک بازگشائی، شروعی در ابتدای راهی به سمت دنیای اوربان ممکن. این دنیای ممکن راهی طولانی است و همچنین همزمان با آن راهی درست در پیش روی ما.
این مقاله ترجمهای است از
Purcell, Mark. "Possible worlds: Henri Lefebvre and the right to the city." Journal of Urban Affairs 36.1 (2014): 141-154.
وب سایت وزین انسان شناسی و فرهنگ