اسدالله مظفری
مقدمه: افلاطون ،فیلسوف بزرگ یونانی، که با رسالات مستدل خود نشان می دهد کلیات باید دارای هستی مستقلی باشند و درباره شناخت آن ها و این که شناخت در واقع چیست نیز سخن گفته است راه را هموار می کند تا از نظریه او فلسفه علمی را که ممکن است بیرون بیاوریم وآن را دربرابر نظریات دیگر در این حوزه قرار داده و به مقایسه آن ها بپردازیم. علاوه بر ایت که می توان استدلالات افلاطون را گسترش داد و درباره علم به این منوال صحبت کرد. تمثیل غار افلاطون که در کتاب ششم جمهوری او مطرح می شود در این باره نکته ظریفی دارد و می توان آن را نیز با دیده اعجاب نگریست. آن چه در تمثیل غار گفته می شود که در واقع همان نتیجه بسط نظریه او در این زمینه است با بسیاری از نظریات فلسفه علم معاصر همخوانی دارد و در این نوشته به این موضوع پرداخته می شود.
مسئله صدق و علم در افلاطون
افلاطون اولین کسی بود که شیوه دقیق و مستدل درباره شناخت سخن راند و در رساله تئتتوس نشان داد که شناخت باید باور صادق موجه باشد(افلاطون 2، 1380)، افلاطون شرط صادق بودن یک باور را انطباق آن با واقع دانست و می دانیم در نظریه او واقع نه این جهان بلکه عالم مثل است که دربرگیرنده کلیات می باشد. پس تنها آن کس که به عالم واقعی بپردازد و در مورد آن بیندیشد می تواند به شناخت برسد و آن نیز کسی نیست جز فیلسوف. می دانیم که دانشمندان در رشته هایی که اکنون ما آن ها را علم می دانیم با امر جزیی سر و کار دارند و در واقع امر این دنیایی. آن ها به چندین روش دست به ساختن نظریه می زنند که هر روش نیز تا اندازه زیادی ریشه در این دنیا دارد و تا همان اندازه نیز از واقعیت دور خواهد بود. در نتیجه بسط این نظریه ما را به این جا می کشاند که بگوییم دانشمندان در واقع هیچ گاه به شناسایی حقیقی نمی رسند وآن ها نیز در مراحل ابتدایی شناخت می مانند این در حالی است که در جوامع معاصر دانشمندان جایگاه ویژه ای دارند و دربرابر فیلسوف چندان دون پایه تر نیستند و گاه شاید بسیار ارزشمندتر شمرده شوند.
تمثیل غار افلاطون
افلاطون وضع ما در این دنیا را چون انسان های به زنجیر بسته ای که نمی توانند رخ برگردانند تا فرد کناریشان را ببینند و نه پشت سرشان را، و پشت به دیواره غار نشسته اند، تشبیه می کند که در برابر دهانه غار آتشی شعله ور است و بسیار کسان با اشیایی بر دوش از برابر آن می گذرند در حالی که سایه آن ها بر دیوار غار می افتد و انسان ها می پندارند که سایه ها واقعیت دارند چرا که هیچ گاه نمی توانند اصل آن ها را ببینند. انسان هایی که دربرابر آتش می گذرند گاه با هم صحبت می کنند و انعکاس صدای آن ها در غار می پیچد و انسان های غار می پندارند که این صدا از آن سایه هاست. و افلاطون توضیح می دهد که آن که می تواند زنجیر را باز کند وبه تدریج به دهانه غار برود و واقعیت را ببیند این موضوع را خواهد دانست و به شناسایی حقیقی دست پیدا خواهد کرد وقتی موفق خواهد شد که نهایتا به خورشید بنگرد. اما در قسمتی از این تمثیل درباره کسی که با واقعیت اصیل برخورد کرده و به غار بر می گردد می گوید :
« و چون به یاد بیاورد که در میان زندانیان آن که تیزبین تر از همه بود وسایه ها را بهتر از دیگران تشخیص می داد چگونه مورد ستایش و تشویق قرار می گرفت و چگونه آنان که حافظه ای قوی داشتند و می توانستند پیش بینی کنند که کدام سایه اول خواهد رسید و کدام پس از آن، و کدام سایه ها با هم پدیدار خواهند شد، به پیشگویی مشهور می شدند و پاداش کلان دریافت می کردند ، گمان می کنی باز به حال آنان غبطه خواهد خورد؟...»(افلاطون،1380: 516)
در این قطعه، ادعای نگارنده این است که، درباره دانشمندان علوم طبیعی وبعضی از علوم دیگر که یکی از ویژگی های آن ها پیش بینی است سخن رانده شده است، به این خاطر که این گروه به آن چه افلاطون سایه ها می پنداشت می پردازند با روش هایی ویژگی آن سایه ها را حدس می زنند و در واقع با آن چه ما در این قطعه تیزبینی می خوانیم می توانند اتفاقات آینده را در دنیای سایه ها پیش بینی کنند. ویژگی های که ذکر شده را اگر دربرابر فعالیت های بشری قرار دهیم جز علوم چیز دیگری نمی تواند بر آن منطبق شود. فلسفه که به دنیای واقعیت محض می پردازد هنر هم دو مرحله از آن دور است چرا که کار آن تقلید تقلید است ، صنعت گر نیز سازنده است ویک مرحله از هنرمند بالاتر و کاری به پیش بینی ندارد. اما آن ها که اهالی خرافه اند و اختربینی می توانند به این تفسیر نزدیک باشند که آن ها نیز چون تیزبینی گفته شده را ندارند واز طرف دیگر در اختربینی و آن چه وجه خرافی پیش بینی را ممکن می کند چیزی قرار دارد که آن را از تیزبینی جدا می کند و همچنین از حافظه ای قوی داشتن چرا که بعد از دیدن پدیده های واقعی و ایمان به اتفاق افتادن یک واقعه ، جایی برای تیزبینی و حافظه ای قوی در این فعالیت ها نمی ماند. می توان استدلال آورد که علوم کنونی با آن چه در آن زمان علم می خواندیم متفاوت است، اما این نیز نمی تواند ما را از نقطه نظرمان دور کند چرا که منظور ما فعالیتی است که ویژگی های گفته شده را داراست و اکنون نیز علم این ویژگی ها را دارا می باشد اگرچه گاها به صورتی دیگر که در علم معاصر آن را پی گیری می کنیم :
صدق و علم در دنیای معاصر
چالمرز در کتابش به نام چیستی علم از ابتدا این بحث را آغاز می کند که بسیاری از ارزش های بی اندازه ای که ما در جامعه به علم می دهیم بر این بنیان قرار دارد که می پنداریم علم نظامی متقن بر پایه واقعیات است و علم صلاحیت صحبت درباره واقعیت را دارد ، در واقع این نظر عموم را که چالمرز بیان می کند و توضیح نظریه های معاصر فلسفه علم در کتابش نشان می دهد که این تفکر نادرست و گمراه کننده است(چالمرز،1393) ، همان ویژگی صدق را به علم دادن است( البته این علم صلاحیت این که علم می تواند توجیه واقعیت باشد را ممکن است خدشه دار نکند). یعنی صدق به معنی افلاطونی کلمه ، به معنای انطباق بر واقعیت ، نمی تواند در علم اتفاق بیفتد از آن جا که هدف این نوشته نزدیک کردن فلسفه معاصر علم به اندیشه افلاطونی در مسئله صدق است لزومی به بحث دقیق نظریات معاصر نیست یاد آوری این که نظریات هر کدام این موضوع را مد نظر دارند کافی است. می توان به صورت خلاصه به سه ویژگی علم پرداخت که آن را از صدق با دنیای واقع دور میکند :
علم گاهی از معادلات ریاضی به نتیجه ای می رسد یا نظامی می سازد که سعی می کند با انجام دادن آزمایشاتی آن را توجیه کند.
علم آزمایشاتی انجام می دهد که نهایتا آن ها را در یک مجموعه نظری گرد هم می آورد و یا با معادلات ریاضی منطبق می کند.
علم بر اساس اصول برنیامده از واقعیت درباره واقعیت سخن می گوید.
این سه ویژگی که ممکن است با هم در یک نظریه وجود نداشته باشند یا ممکن است تداخل داشته باشند نشان می دهد که علم ذاتا نمی تواند با واقعیت منطبق باشد. ابتدا آن که نشان داده شد که ریاضیات مجموعه ای خودایستاست و صدق و کذب آن رابطه ای با واقعیت ندارد در نتیجه نمی توان صدق و کذب واقعی را بر آن بار کرد. دوم آن که استقرا پس از آن که هیوم به آن تاخت بار دیگر پوپر با استدلالی مبنی بر این که اگر بخواهیم دلیلی برای این بیاوریم که استقرا می تواند ما را به شناخت برساند باید از استقرا استفاده کنیم و این ممکن نیست(چالمرز،1393)، نسان داد که استقرا نمی تواند با شناختی این گونه همراه باشد. و فرض دوم نیز ما را به این نتیجه می رساند و سوم آن که اصولی در علم وجود دارد که آن اصول هیچ دلیلی برای منطبق بودن با واقعیت ندارند مانند این که ما هیچ وقت چیزی را در دنیای واقعی مشاهده نکرده ایم که بنا بر اصول نیوتنی باشد. (چالمرز،1393 و گیلیس،1391)
درست است که در این نظریه ها واقعیت چیز دیگری نیست که افلاطون وار باشد با این حال با توجه به صدق افلاطونی این نظریه ها با نظریه افلاطون مشابهت دارند. البته می توان نشان داد که زبان ومعنا نیز در نظریه های معاصر از واقعیت افلاطونی جدا شده است که بحث این نوشته نیست و سعی ما توضیح علم بوده است.
نتیجه :
نظریه ای را که می توانیم در ادامه نظریات افلاطون در مورد علم بنا کنیم و آن چه در تمثیل غار افلاطون نهفته است بسیار به نظریات معاصر درباره علم شبیه است و از طرف دیگری نشان خواهند داد که افباطون فقط هنر را از ارزش نینداخت بلکه علم نیز بر این اساس باید در نظریه افلاطون امری کم ارزش تر نسبت به فلسفه و در حقیقت بسیار کم ارزش تر به شمار آوریم. در حالی که اعتقاد عموم چیز دیگری است و در نوشته افلاطون نیز چیز دیگری است راه فلسفی ما را به این نتیجه می رساند که نمی توانیم از علم انتظار صدق با واقعیت داشته باشیم اگرچه علم می توان با واقعیت درگیر باشد و شاید توجیه مناسبی نیز از آن داشته باشد. در واقع شاید بتوانیم ملاک صدق را از ملاک موجه بودن جدا کنیم و درباره صدق می دانیم که نمی توانیم انطباق با واقعیت را آن گونه که افلاطون مد نظر قرار داشت در آن بیابیم.
بر گرفته از وب سایت وزین انسان شناسی و فرهنگ