خاطرات زیبای خود را در سپهر عدالت به تماشای دیگران بگذارید
آنچه ذیلا نقل میشود،خاطرهای است از یک وکیل
فاضل و شریف دادگستری.اگرچه حکایتی است که شاید نظایر زیادی داشته باشد ولی بنظر
میرسد نقل همین ماجرای ساده برای نوآموزان کار وکالت،متضمن نکات آموزندهای باشد و
همچنین سایر خوانندگان،با خواندن این مقاله درمییابند که چگونه ممکن است فردی که
در ظاهر گناهکار تلقی شود واقعا بیتقصیر باشد و وکلای دادگستری در اینمورد چه
وظیفه مهمی بعهده دارند....
از دفتر خاطرات یک وکیل
وقتی مأمور ابلاغ اخطاریه دفتر دادگاه جنائی
را برؤیتم رسانید و معلوم شد که بوکالت تسخیری(غلام)تعیین شدهام مثل همه
اخطاریههای دیگر که رؤیت کردم هیچ نوع احساسی بمن دست نداد-فردای آنروز بدفتر
دادگاه مراجعه کردم تا از نوع اتهام، وضع و حال متهم و خلاصه پرونده او اطلاع حاصل
کنم.نتیجهای که از قرائت کیفرخواست برایم حاصل شد این بود که متهم شبی ضمن یک
مشاجره زن بیگناهش را که حامله هم بوده است بالگد مضروب و بر اثر همین ایراد
ضرب،زن با بچهای که در رحم داشته فوت می کنند و طبیعی است که دادستان برای چنین
موجودی تقاضای اعدام نموده و چون متهم فقیر و بیبضاعت بوده دادگاه مرا برای دفاع
از او بعنوان وکیل تسخیری تعیین کرده است. برای یک لحظه،طوفانی از خشم و ناراحتی
همه وجودم را فراگرفت و بخودم و بکارم و بمقررات نفرین کردم.آخر این چه زندگی
است؟مردی در نهایت قساوت زن بیگناه و بچه بدنیا نیامدهاش را میکشد و من باید از یک
چنین موجود پلیدی دفاع کنم.سعی کنم تبرئهاش کنم. سعی کنم از قید و بند خلاصش
سازم.آخر این چه مقرراتی است؟که گفته است من باید حتما برخلاف میلم،برخلاف عقیدهام
قبول وکالت کنم؟این افکار مدت زیادی طول نکشید طوفانی بود که فقط بر اثر خستگی
اعصاب ناشی از کار وکالت برای یک لحظه بوجود آمد و بدون اینکه حادثهای بوجود آورد
یا کوچکترین تغییر در رویه من بدهد فورا فرو نشست و خاموش شد و بعد از آرامش احساس
کردم وظیفه من،وظیفه سنگین وکالتی من،وظیفه مقدسی که در سنگر مقدم قضاوت قرار
دارد،آغاز شده است-وجدانم بصدا درآمد:باین زودی قضاوت کردی؟باین زودی ناراحت
شدی؟مگر قسم نخوردهای که در راه کشف واقع و احقاق حق بکوشی؟فکر نمیکنی که موکل
تسخیری تو بیگناه و بکمک تو محتاج باشد؟فکر نمیکنی و در عمر وکالت بارها ندیدهای
که برای متهمی پرونده ساخته شده بود بدون اینکه کوچکترین گناهی داشته باشد؟تا بحال
ندیدهای که بارها با دخالت تو، رفقای تو،همکاران تو،بسیاری از بیگناهان مقید از
بند آزاد شدند،تبرئه شدند؟مگر شما بیگناهیشان را ثابت نکردید؟پس چرا یکمرتبه همه
اینها را فراموش کردی-
محیط را-اشخاص را،افراد را،آنها که مقدمتا
پرونده را تشکیل میدهند،آنها که حب و بغض اعمال میکنند،آنها که بیخودی شهادت
میدهند و بیگناهان را گرفتار میکنند-چرا همه و همهچیز و بالاتر از همه وظیفهات را
فراموش کردی؟....
در یک لحظه بخود آمدم.پرونده را بهم گذاشتم و
وسائل ملاقات با موکل تسخیری خود را در زندان فراهم کردم.این رویه من در کار وکالت
است-اتهام را بررسی میکنم-موکلم را میبینم و توضیح میخواهم و توضیح میگیرم و سپس
برای اخذ یادداشت بمنظور تهیه پیکره دفاع،بمطالعه دقیق پرونده میپردازم و در پایان
کار از این یادداشتها،تز دفاعی،یعنی آنچه را که باید در محکمه صحبت کنم
میسازم.
ساعت 10 صبح بود که جوانی بسن 24 الی 25 سال
در معیت یک مأمور مراقب باطاق ملاقات آمد.یک جوان روستائی کوتاه قد و فقیر با
چشمانی نافذ و روحیهای قوی-در چند کلمه کوتاه باو گفتم که دادگاه مرا بوکالت
تسخیری و برای دفاع از تو انتخاب کرده است و تو همچنانکه نزد طبیب باید واقعیت
قضیه و حقیقت مرضت را بگوئی در پیش منهم باید همه ماجرا را با شرح جزئیات و همه
خصوصیات آن تعریف کنی تا ببینم که برای درمان توچه میتوانم بکنم-این توضیحی است که
من همیشه در بدو ملاقات متهمین بایشان میدهم و بدین وسیله از ایشان میخواهم که
واقعیت قضیه را با وکیل بحق و اجرای عدالت و بعدهم آرامش وجدانم و بالاتر از همه
اینها تاثیری است که در کارم دارد.در اینمورد اگر من با دلائل موجود در پرونده
عقیده بر مجرمیت موکلم پیدا میکردم و توضیحات خود او هم مؤید این امر بود و بعدهم
اقداماتم برای کمک باو مؤثر واقع نمیشد لا اقل این آرامش خاطر را داشتم که در حق
موکلم ظلمی نشده و عدالت کموبیش درباره او اجرا شده است و این بزرگترین مسکن،در
کار وکالت دادگستری است که با هر حاکمیتی، وکیل خوشحال و از هر محکومیتی آنا متاثر
میشود-بهر حال-با یک لبخند و در نهایت آرامش خاطر شروع بسخن کرد.ما حصل صحبتهایش
این بود که شب هنگام که از کار روزانه مراجعت کرده و بمنزل آمده چون زندگانیش
روبراه نبوده با زنش دعوا و مرافعه کرده ولی بهیچ وجه لگدی باو نزده بلکه زنش از
چندی پیش مریض بوده و چندی بعد از واقعه نزاع،فوت کرده و برادرهای زنش که از خورده
مالکین متنفذ محل بودهاند و با وی اختلاف داشتهاند از این موقعیت استفاده نموده
و او را متهم ساخته و بکمک مأمورین محلی پرونده برایش ساختهاند ضمنا بمن گفت که
جز یک مادر پیر که از یک چشم نابینا است هیچکس و هیچ یار و یاوری در دنیا ندارد و
زندگی بخور و نمیر مادر پیرش هم از محل مزد کار او تأمین میشود،خداحافظی کردم و از
زندان بیرون آمدم.فکر میکردم که حالا دنبال کارهای دیگر میروم ولی نمیدانم چرا
فکر(غلام)برای یک لحظه هم آرامم نمیگذاشت،دو مرتبه بدادگستری برگشتم،بدفتر دادگاه
رفتم،پرونده را گرفتم از برگ اول شروع بخواندن کردم.تمام اوراق را بدقت
خواندم.اطلاع مطلعین،نظر بهدار محل که از نظر پزشکی قانونی اظهار عقیده کرده
بود،تحقیقات ژاندارمری و بالاخره عقیده مقامات تنظیمکننده پرونده و نتیجتا نظر
بازپرس و دادستان،کلا بر مجرمیت متهم بود، در حالیکه(غلام)با یک بیان ساده و خالی
از شائبه و دور از هرگونه تزویر وریائی بمن گفته بود که بیگناه است و خود متهم با
قرائت پرونده و دقت در محتویات آن،ادعای او را قبول کرده
بودم.اما راه دفاع مسدود با نظر میرسید.از کجا
باید شروع کرد؟چطور باید بکمک(غلام) شتافت که از نقطه نظر قضات دادگاه مفید و در
سرنوشت او مؤثر باشد؟
مدتها فکر کردم،اوراق پرونده را زیر و رو کردم
و سرانجام نظرم روی ورقه اظهار نظر بهدار محل میخکوب شد.کلمات«نفریت»و«عدم تکافوی
قلب»و فوت،همه جلوی چشمم رژه میرفتند.راستی فراموش کردم برای شما بنویسم که در
نظریه پزشکی قانونی قید شده بود که در اثر ضربه لگدی که غلام به پهلوی زنش وارد
آورده،کلیههای زن از کار افتاده و در نتیجه، مبتلا به«نفریت»شده و نفریت«عدم
تکافوی قلب»داده و این مرض منجر بکشته شدن وی شده است.همانطور که گفتم
کلمات«حاملگی»،«نفریت»،«عدم تکافوی قلب»در گوشم صدا میکرد.برای یک لحظه مثل برق در
ذهنم درخشید که وقتی از جهت ارتباط با کارم در زمینه پزشکی مطالعاتی میکردم،خواندم
که زن حامله ممکن است خود بخود دچار نفریت شده و در حقیقت بعضی اوقات،نفریت از
عوارض حاملگی است.خسته ولی خوشحال دفتر دادگاه را ترک کردم اینکه میگویم
خوشحال،برای اینکه من راه کمک به(غلام)یعنی راه رسیدن به حقیقت و نشان دادن آن را
به قضاة محکمه پیدا کرده بودم-مراجعات من بکتب پزشکی(آناتومی و پاتولوژی) آنچه را
که در حافظهام بود تقویت کرد و ترجمههای مصدقی از موارد و مباحث مربوط،مرا در
مقام دفاع از(غلام)تجهیز نمود.یک مطلب دیگر را هم فراموش کردم بگویم:یک شب در دفتر
کارم نشسته و سرگرم کار بودم،منشی دفترم اطلاع داد که پیرزنی قصد ملاقات دارد. با
پیرزن ملاقات کردم،پشتش تقریبا خمیده و صورتش سوخته و پرچین و چروک بود. جریان کار
روزانه و اشتغالات فکری وکالت،کار«غلام»را موقتا از یادم برده بود اما تا نگاهم
بصورت پیرزن افتاد دیدم که از یک چشم نابینا است،دریافتم که با مادر«غلام»روبرو
هستم.او در نهایت سادگی گفت میداند که پسرش متهم بقتل است و دادستان هم برای او
تقاضای مجازات اعدام کرده است ولی با همه این احوال از من میخواهد که جان پسرش را
نجات دهم زیرا او بیگناه است و سپس شروع به التماس کرد.معلوم شد«غلام»همهچیز را
برای او نوشته است.از وضع پیرزن منقلب و متأثر شدم و از او خواستم دعا کند که
خداوند توفیق دهد تا بیگناهی پسرش را اثبات کنم.
بگذارید بقیه مطلب را مختصر بنویسم:یک لایحه
به محکمه دادم و مجملا نظریه موجود بعنوان نظریه پزشکی قانونی را مخدوش و مخالف
صریح اصول پزشکی اعلام نمودم و تقاضا کردم محکمه برای تشخیص صحت و سقم حرفهای من و
اظهار نظرکننده از یکی از آقایان اطباء قانونی و دیگر اطباء متخصص دعوت کند-محکمه
تقاضایم را پذیرفت-محاکمه«غلام»شروع شد. من مسأله را همانطور که در کتب طبی خوانده
بودم طرح کردم و اطباء حاضر در جلسه هم صریحا نظر دادند که ممکن است یک زن حامله
خود بخود دچار نفریت شود بدون اینکه بر کلیه او ضربهای وارد شده باشد.شک در نظر
قضاة حاصل شد و طبق اصول کلی بحال متهم مفید بود- آنوقت با دلائل دیگری نظریه پزشک
قانونی را رد کردم و با استفاده از سایر محتویات پرونده ثابت کردم که زن«غلام»قبلا
مبتلا به«نفریت»بوده و بر اثر همین مرض هم بدرود زندگی گفته است- در مدت سه روزیکه
از صبح تا یکی دو ساعت بعد از ظهر مشغول این محاکمه بودم-همیشه قیافه مادر و شبح
خیالی هستن«غلام»در نظرم بود.خسته ولی خوشحال بودم چون موفقیت را جدس
میزدم-
روز چهارم-دادرسان دادگاه پس از دو ساعت شور
وارد دادگاه شدند.همه باحترام و رودشان بپاخاستند.منشی شروع بقرائت رأی
کرد.«غلام»صدایم کرد.فکر کردم میخواهد تشکر کند ولی او خطاب بمن گفت اکنون ساعت
نزدیک 2 بعد از ظهر است من چیزی نخوردهام و از هم اکنون که آزاد شدهام میل ندارم
و خودم را هم به محل سکونتم بهمان شهری که موجبات بدبختی مرا فراهم کرده است
برسانم-راستش این است که اول از این برخورد تعجب کردم ولی بلافاصله بخود آمدم،دیدم
یک فرد درمانده و مظلوم طلب کمک میکند.و باید باو پاسخ مثبت داد.باری،دادگاه را ترک
کردم و بمنزل رفتم در حالیکه«غلام»حتی یک تشکر خشک و خالی هم از من نکرده
بود.
جریان کار«غلام»مثل همه کارهای دیگر تمام شد و
بفراموشی سپرده شد یکی دو ماه از این ماجرا گذشت و جالبترین حوادث ایام وکالت من
اتفاق افتاد-غروب یکروز پائیزی وارد دفتر کارم شدم چیزی که خیلی جالب و بکلی
بیسابقه بود صدای یک بز بود که در فضای دفتر وکالت من طنین انداز بود!با عصبانیت
تمام وارد شدم-برخورد با قیافه کسانی که منتظر من بودند مشکل مرا حل
نمیکرد.«غلام»با مادرش نشسته بود و در دست مادرش بقچهای خودنمائی میکرد. هنوز
پرخاش من بمسئول دفتر راجع بداخل شدن بز بدفتر تمام نشده بود که مادر«غلام»بدست و
پایم افتاد و با بیانی ساده از زحمات من تشکر کرد و سپس توضیح داد که بپاس زحمت
من،تنها بزی را که داشته و از شیرش استفاده میکرده با یک بقچه(به)بعنوان پاداش و
ارمغان برایم آورده و بدین کیفیت یعنی با ایثار تمام مایملکش از من قدردانی نموده
است سپس«غلام»شروع به صحبت کرد و گفت من برای شما پول هم آوردهام.پول،«غلام»روی
کلمه پول خیلی تکیه میکرد-و بالافاصله دست در جیب کرد یک دسته اسکناس بیرون آورد و
گفت این پول، اولش سیصد تومان بود ولی 20 تومان خرج من و مادرم شده که باینجا آمدیم
و بیست تومان هم باید خرج کنیم بر گردیم و حالا یان دویست و شصت تومان است خواهش
میکنیم آنرا قبول کنید تا جبران زحمات شما شده باشد و سپس پولها را روی میز من
گذاشت و گفت،«هیچ وقت نمک ناشناسی نمیکنم»-در حالیکه تحت تأثیر این منظره و
هیجانات ناشی از رفتار انسانی«غلام»و مادرش بودم رو به او کردم و گفتم تو میگفتی
دیناری پول و ذرهای از مال دنیا نداری پس چگونه این پول را فراهم کردی؟«غلام»در
حالیکه از این اقدام خود ابراز خوشحالی میکرد جواب داد:من برای
یکسال«قراری»شدهام(یعنی اجیر شدهام)صد تومان کمتر از نرخ مقرر دستمزد گرفتهام
بشرطی که تمام دستمزد یکسالهام را قبلا دریافت کنم و برای شما بیاورم-دیگر طاقت
نیاوردم-اشک در دیدگانم دوید و بصورتم سرازیر شد با خواهش و التماس پول و همچنین
نمودم-روی غلام را بوسیدم و از او و مادرش خداحافظی کردم و این بزرگترین و پر
ارزشترین حق الوکالهای بود که در تمام مدت وکالتم دریافت
داشتم.
روح من با قصهگوئی و قصه پردازی نامأنوس
است-اما آنچه گفتم قصه نبود،واقعیت بود، واقعیتی که امید است برای وکلای جوان و
همکاران تازه کار من آموزنده افتد.
حقوق امروز -فروردین 1342 - شماره
2