نويسنده: ايليا دانش
از مفهوم حق زياد استفاده مي كنيم اما معمولاتوجهي نداريم كه حق واژه يي است كه در حقوق بشر و حقوق اساسي از آن نه يك معنا بلكه دو معنا اراده مي شود. يك معنا حق را چيز هايي مي داند كه در جايگاه مقدمه قرار مي گيرند تا موجب كمال و رشد فردي هر شخص در جامعه شود و يك معنا حق را در چارچوبي مي بيند كه كاركرد ذاتي آن است، يعني هر چيزي كه به معناي واقعي كلمه صحيح و درست است. معناي اول «حق داشتن» است، يعني حقِ داشتن آزادي هايي كه در جهت رسيدن به كمال در جايگاه پيش فرض قرار مي گيرند. معناي دوم همان «حق بودن» است، يعني زماني كه ما از اين چيز هاي پيش فرض گذر كرده ايم و حالابه حقيقت رسيده ايم و آن را به صورت خاصيتي ساخته ايم كه بر وجودمان سيطره دارد. در اين نوشتار مي خواهيم در ابتدا به تفاوت هاي اين دو بپردازيم و سپس مغالطه هايي را تشريح كنيم كه اين از بدفهمي اين دو مفهوم ناشي مي شوند. يكي از اين مغالطه ها براي افرادي كه در نگرش شان با حقوق طبيعي زاويه دارند، اتفاق مي افتد و ديگري براي كساني كه از آن حمايت مي كنند.
در علم اصول فقه به عقل كه چهارمين منبع قانونگذاري اسلامي است، مي شود از دو زاويه نگاه كرد: مستقلات عقلي كه فهم عقل از مسائل به صورت مجرد از شرع است و به آن در اينجا كاري نداريم و استلزامات عقلي كه در آن شارع وجوب چيزي را بيان مي كند و عقل براي تحقق آن واجب، وجوب بعضي چيزهاي ديگر را بيان مي كند كه در محقق شدن مطلوب شارع لازم است، مثل لازم بودن مسافرت و اجزاي آن براي انجام يك واجب كه همان حج است. اگر مسافرتي انجام نشود حجي هم دركار نخواهد بود. اينجاست كه استلزام عقلي مساله مهمي را بيان مي كند: مقدمه واجب، واجب است. كاركرد حقوق طبيعي و مقدمه يي مثل حقوق بشر و آزادي هاي عمومي هم به همين ترتيب است، يعني تساهل هايي كه در جهت فراهم آوردن اختيار براي انتخاب هاي انسان انجام مي شود (البته منظور از صحبت از علم اصول خلط كردن روش علمي حقوق بشر و علوم ديني نيست، بلكه مثالي براي كاركرد اين گونه حقوق است). حقوق بشر في نفسه در فرآيند شناخت حقيقت ارزشي ندارد بلكه به تحقق بخشيدن اختيار انسان و انتخاب هاي آزادانه و در عين حال مسووليت آور او كمك مي كند. براي صلاحيت داشتن در شناخت حقيقت و زندگي كردن بر اساس آن به اختيار نياز داريم كه علت تام حل مسائل جهان هستي براي انسان است. علت بايد كاملابا تمام اجزاي آن وجود داشته باشد تا بتواند معلول را شكل دهد. حقوق بشر فرد را از مسائل پيش پا افتاده نجات مي دهد تا او توان خود را براي رسيدن به حق (يعني همان معناي دوم كه گفتيم) محك بزند. طبيعي است كه اگر انسان در انتخاب هايش به كسي ضرري برساند، بايد قانون و اخلاق را كه در مقابل او خواهند ايستاد، به عنوان موانع سرراه انتخاب آزادانه اش ببيند. حقوق بشر در اين زمينه حمايتي از او نخواهد داشت. مغالطه اول را مخالفان حقوق طبيعي به كار مي برند. در نتيجه بدفهمي اين مفاهيم، آنها فكر مي كنند كسي كه حرف از آزادي هاي عمومي مي زند، لزوما تمام اعمالي را كه در جريان اين آزادي ها انجام مي شود، تاييد مي كند. به عنوان مثال اگر كسي از آزادي بيان حرف مي زند، لزوما تمام مطالبي را كه قرار است نشر بيابد چونان ديدگاه خود مي پندارد و همه را قبول دارد. اگر بتوانيم اين دو مفهوم را تفكيك كنيم، متوجه خواهيم شد كه ما بايد به آنچه مقدمه كمال ديگران است احترام بگذاريم، ولي دليلي ندارد كه در زندگي خودمان هم همان انتخاب ها را بكنيم.
مغالطه ديگر ممكن است براي حاميان حقوق بشر اتفاق بيفتد. بعضي وقت ها به خاطر احترام گذاشتن به حقوق طبيعي ديگران، ممكن است در انتخاب هايي كه در زندگي خودمان مي كنيم دچار تساهلي نابجا شويم و فكر كنيم آنچه در چارچوب حقوق بشر انجام مي شود، لزوما در انتخاب هاي ما هم درست خواهند بود. براي مثال تمام آنچه ديگران انجام مي دهند را ببينيم و چون دلايل شان به ظاهر منطقي به نظر مي رسند، هر از چند گاهي ما هم از اصول خودمان كوتاه بياييم و تساهل و تسامح را با سهل انگاري در زندگي شخصي اشتباه بگيريم. چنين نگرشي اشتباه است و باعث مي شود انتخاب هايمان مال خودمان نباشد و در نتيجه اصالت نداشته باشد. بايد در نظر داشته باشيم اهميت داشتن في نفسه آزادي هاي عمومي به معناي مهم بودن هرچه در اين چارچوب مطرح مي شود، نيست
روزنامه اعتماد، شماره 2625 به تاريخ 6/12/91، صفحه 12 (حقوق)