محمدمهدی اردبیلی
یکی از مهمترین فرمانهای فلسفی، اخلاقی، دینی و روانشناختی این آموزۀ مشهور سقراطی است که «خودت را بشناس». اما جالب اینجاست که امروزه از مجریان تلویزیونی گرفته تا تابلوهای تبلیغاتی، از کتابهای روانشناسی 24ساعته گرفته تا اساتید آشپزی و طراحان مُد، همه و همه ما را به شناخت خودمان فرامیخوانند. همین امر مسالۀ شناختن خود را با نوعی تردید مواجه میسازد. چرا افراد و نهادهای مذکور، که عمدتاً بزرگترین دشمن بر سر راه شناخت خود هستند، اینچنین مارا به شناخت خود فرا میخوانند؟ این تردید ما را وا میدارد تا پیش از هر چیز به بررسی هرچه دقیقتر این پرسش بپردازیم که «خود» چیست؟ و اصلا ما کیستیم؟
خودِ من چیست؟
همۀ انسانها تصوری از خود دارند، اما مساله اینجاست که این تصور چه نسبتی به «خودِ حقیقی» دارد و اصلا آیا خودِ حقیقی یا راستینی ورای تمام این تصورات وجود دارد؟
پس میتوان نخستین نوع «خود» را همین تصور فرد از خودش نامید که عموماً آن را با نام اگو (Ego) میشناسند. اما روانکاوی به ما میآموزد که آنچه ما از خود تصور میکنیم چیزی نیست جز نوعی تصور خیالی-خودشیفتهوار که از خود ساختهایم.
نوع دیگری از «خود» نیز وجود دارد که میتوان آن را «خودِ تجربی-حسی» نامید. این «خود» بر خلاف اگو که درونی به نظر میرسد، اساساً از تجربۀ خود به عنوان یک موضوع یا ابژۀ بیرونی حاصل میشود. وقتی ما به بدنمان مینگریم چنین تصوری از خودمان داریم. این «خود» که میتوان آن را «خودِ بیولوژیک» نیز نامید، در حقیقت موضوع علم پزشکی است و روشن است که این آن خودی نیست که ما در جستجویش هستیم.
اما نوع دیگری از خود وجود دارد که جنبهای فلسفیتر مییابد. این خود که کانت آن را «خودِ استعلایی» مینامد، دیگر نه موضوع تصور (اگو) است و نه موضوع حس (بدن من). ریشههای این خود را به لحاظ فلسفی میتوان تا دکارت و آن جملۀ معروف «میاندیشم، پس هستم ردیابی کرد». استدلال دکارت به صورت ساده این بود که: «من میتوانم در همه چیز (حتی جهان خارج و بدن) شک کنم، اما در یک چیز نمیتوانم شک کنم و آن اینکه «خود»ای وجود دارد که در حال شک کردن است. پس من چیزی نیستم جز یک «خود» که شک میکند یا میاندیشد». تولد سوژۀ مدرن زاییدۀ همین ایده است که بعدها با «منِ استعلایی» کانت پیوند میخورد. در یک کلام پیش از اگو یا خود تجربی، باید یک «خود» وجود داشته باشد که اصلاً هرگونه تصوری بر اساس آن ممکن شود. این «خود» نه موضوع تجربه و شناخت، بلکه شرط هرگونه تجربهای است.
اما مشکل اصلی اینجاست که هیچکدام از «خود»های مذکور در واقع هدف اصلی «خودشناسی» نیستند و صرفا تصوری ناقص، وهمآلود یا غیرقابل شناخت از آنچه «من» میپنداریم را تشکیل میدهند. شاید ریشۀ این نقصان در شکل جستجوی ما باشد. در حقیقت شاید آنجایی که تاکنون در آن به دنبال «خود» میگشتیم در واقع بیراههای فریبنده بیش نبوده باشد. شاید برای یافتن «خود» اصلاً نباید در خودمان جستجو کنیم.
خودِ بازتابیده در جهان
میتوان از تمام تعاریف مذکور از «خود» فراتر رفت و به نوعی خودِ بازتابی (reflected self) دست یافت. به بیان دیگر تنها میتوان به نحوی باواسطه و رفتن به سراغ دیگران و جهان خارج به «خود» دست یافت. این درک از خود که تا حد زیادی آن را مدیون دیالکتیک هگلی هستیم، در واقع ما را با این حقیقت مواجه میسازد که «آگاهی هیچگاه نمیتواند به نحوی بیواسطه نسبت به خود آگاه شود. به زعم هگل، خود-اندیشی ناب، بیواسطه و شبهعرفانی در واقع حاصلی جز از دست دادن توامان خود و جهان ندارد و تنها به توهم خود-آگاهی خواهد انجامید». به تعبیر سادهتر، من برای شناخت «خود»، بیش از دروننگری یا جستجوی حالات و عواطف خود، باید جهانم را بشناسم. شناخت من، مستلزم درک شرایط سیاسی، اقتصادی، تاریخی، اجتماعی و فرهنگی من است و در واقع «من»، «خودِ من» چیزی بیش از این شرایط بیرونی نیستم.
درک بصیرت فوق نیازمند خروج از جهانبینی عرفی-رئالیستی است. نگاه سنتی و عرفی به جهان گمان میکند که جهان مجموعهای از موجودات یا اشیاء است که در رابطه با یکدیگر قرار داشته و در نتیجه این اشیاء و روابط میان آنهاست که جهان را تشکیل میدهد. بر اساس همین رویکرد است که شناخت خود مستلزم دروننگری و ژرفاندیشی در موجودی به نام «من» است. اما چنین درکی از موجودات و از خود بیمعناست. به تعبیر نیچه، «اگر من کلیۀ روابط و کیفیات و فعالیتهای یک شیء را از آن سلب کنم، دیگر خود شیء باقی نخواهد ماند»، در نتیجه خودِ ایجابی، مستقل و توپُری وجود ندارد.
بنابراین، ذات جهان چیزی جز مجموعۀ نیروهایی نیست که با یکدیگر در تاثیر و تاثر دائمی بهسرمیبرند و موجودات نیز صرفاً کانونی برای تداخل این نیروها هستند. به تعبیر سادهتر، من یک موجود ایجابی و مستقل واجد مناسبات بیرونی خاص نیستم، بلکه تنها کانونی هستم که این نسبتها در آن به من میرسند و همین کانون تهی یا سلبی است که ذات مرا تشکیل میدهد. در نتیجه شناخت حقیقیِ من، صرفاً شناخت نیروها و مناسباتی است که جهان من را میسازند.
از اینجا روشن میشود که عزلتگزینیهای شبهعرفانی که هدفشان پیدا کردن نوستالژیک خودِ گمشده است، از اساس تا چه حد توهمآمیز و گمرهکنندهاند. البته مسالۀ مهمی که نباید از آن غافل شد این است که این شناخت، نه منفعلانه و پذیرنده، بلکه باید فعال و درگیر باشد. شناخت خود، تنها در پرتو درگیری و فعالیت در جهان و بر جهان ممکن میشود. در این معنا شناخت من توسط من، در واقع فعالیت عینی یک کانون تهی (یا همان سوژه) است که در تلاش است تا نسبتی سلبی-دیالکتیکی با کل نیروهای موثر در خود، یعنی کل جهان بیابد.
وبسایت وزین انسان شناسی و فرهنگ