لادن رهبری
خشونتِ جسمانی یکی از انواعِ بسیارِ خشونت است. این پدیده در ساده ترین شکل به این صورت تعریف شده است: «هر نوع رفتار خشنی که از روی قصد و نیت منجر به آسیب و صدمه ی جسمانی شود.» (اعظم، 1385).
خشونت به یک جنسیت اختصاص ندارد و زنان و مردان هر دو اعمال کنندگان و قربانیانِ آن هستند. با این وجود به نظر می رسد که میزانِ
ارتکابِ مردان به اعمالِ خشونت به مراتب بیش از زنان است و زنان یک گروه از قربانیانِ همیشگیِ خشونتِ مردان هستند. خشونت علیه زنان هر روزه در نقاط مختلف جهان اتفاق می افتد و سبب درد و ناتوانی و مرگ زنان می شود.
سازمان ملل متحد هر نوع خشونت روانی، جسمی و جنسی را که نسبت به زنان روا داشته شود، چه خاستگاه های سنتی داشته باشد (مانند ختنه ی دختران و ازدواج های اجباری زودهنگام) و چه در اشکال جدیدتر اتفاق بیفتد، محکوم می کند. خشونت علیه زنان در زمینه های مختلفی اتفاق می افتد (از جمله خانه های محل سکونت، مدارس و محل های کار) (Bloom, 2008).
معمول ترین نوع خشونت علیه زنان، خشونت شریک زندگی است. مطالعه ی سازمان بهداشت جهانی در چندکشور نشان داده است که در 15 کشور جهان، خشونت جسمی و جنسی ای که زنان از شریکان زندگی خود دریافت می دارند در فاصله ی 71-15% زنان را شامل می شود. زنانی که در زندگی خود دست کم یک بار در معرض خشونت قرار گرفته بودند نیز در مقایسه با زنانی که هرگز تجربه ی خشونت نداشتند، از سلامت جسمانی کمتری بهره مند بودند. خشونت های جنسی، روانی و احساسی توسط شریکان زندگی نیز بسیار گسترده است. تخمین زده می شود که دست کم یک سوم زنان در طول زندگی خود یک بار در معرض خشونت شریک زندگی قرار می گیرند. اگر چه زنان نیز ممکن است در روابط هم جنس گرایانه دست به خشونت بزنند ولی مطالعات نشان می دهد که اکثریت غالبِ خشونت ها از جانب مردان نسبت به زنان شریک زندگی پیشین یا کنونی شان روا داشته می شود (Heise and elsberg, 2005).
خشونت علیه زنان عموما پدیده ای استرس زا تصور می شود. مطالعات در زمینه ی مشکلاتِ روانی ناشی از خشونت های روانی، جسمی، جنسی، اقتصادی و اجتماعی، موضوعِ مطالعاتِ گسترده در ادبیاتِ جامعه شناسی بوده و هست. با این وجود، بررسیِ نقشِ جامعه پذیری در تجربه ی استرسِ ناشی از خشونت جسمانی نیازمند بررسی و مطالعاتِ بیشتر است؛ بدین معنا که آیا سازوکارهایِ جامعه پذیریِ درونِ جامعه تاثیری بر فرایندِ تولیدِ استرسِ ناشی از خشونتِ جسمانی دارد؟
در جهتِ پاسخ دهی به این پرسش می توان با مراجعه به جوامعی که به لحاظِ فرهنگی دچارِ انزوای نسبی هستند و پدیده-یِخشونت جسمانی در آن ها معمول است، به بررسیِ میزانِ استرسِ ادراک شده پرداخت. مقایسه ی میزانِ استرسِ تحمل شده در چنین جوامعی، با جوامعی که خشونتِ جسمانی در آن ها پدیده ای ناهنجار تلقی می شود می تواند پاسخ گوی پرسش ما باشد. یک نمونه ی مناسب در این زمینه، رسمِ فرهنگی – مذهبیِ قطعِ اندامِتناسلیِ بیرونیِ زنانه است.
عملِ قطعِ آلت تناسلی زنان در دهه های 70 و 80 میلادی توجهِ سازمان ها و مجامع بین المللی را به خود جلب کرد و مطالعات در موردِ آن به سرعت گسترش یافت (Akale, C.M. 1999).
در موردِ عمل قطعِ آلت تناسلی به مثابه ی یک نمونه از خشونتِ جسمانی که بر بدنِ زنان روا داشته می شود می توان بر وجودِ استرسِ های پیش و پس از انجامِ عمل صحه گذاشت. این در حالی است که عملِ قطعِ بخش یا تمامِ اندام های بیرونیِ تناسلی در زنان، عموما در مناطقی صورت می گیرد که به لحاظِ فرهنگی منزوی هستند و در معرضِ تاثیراتِ رسانهها و مراکزِ آموزشی قرار ندارند.
دختران که معمولا در سنینِ کودکی و نوجوانی با این خشونت مواجه می شوند، این تجربه را شدیدا استرس زا توصیف می-کنند. مطالعه ی جامعی که کریمی در جامعه ی کردزبانِ شافعی - مذهبِ ایرانی انجام داده است داده های مناسبی را در اختیارِ ما می گذارد. او از زبانِ یکی از قربانیانِ قطعِ اندامِ تناسلی می نویسد: «می گفتن ختنه واسه همه اجبار و واجبه، باید همه ختنه بشن. تا این که یک روز نوبت من شد. تقریبا 8 سالم بود که همراه خواهر کوچکترم ختنه شدم. هیج وقت ترسِ اون روز رو فراموش نمی کنم (کریمی، 1389).»
همین طور: «هر بار که یه جاییم ببره یا با هر درد و سوزشی، خاطره اون روز از جلو چشمام می گذره.... خاطرات ختنه شدن وقتی تو ذهنم می یاد باعث می شه که از شنیدن حتا اسم ختنه هم منتفر شم و هر کسی که ختنه رو تایید کنه معلول می دونم (همان).»
تجربه ی ختنه برای نسلهای قدیمی تر نیز تجربه یاسترس زایی بوده است و این در حالی است که چنان چه کریمی (1389) نشان می دهد، توجه به مضراتِ ختنه به تازگی در میانِ کردزبانان شناخته شده است و هر چه در زمان به عقب حرکت کنیم، میزانِ مقبولیت و اضطرار آن بیشتر می شود. با این وجود نسل های قبلی نیز ختنه را عملی تلخ و وحشتناک گزارش می کنند. کریمی از زبانِ مادری که فرزندانِ خود را ختنه کرده است می گوید: «واسه این که خاطراتِ تلخِ خودم تکرار نشه و اون بلای وحشتناکی که سر خودم اومد سر دخترام نیاد، برای ختنه ی اونا سراغِ یک جراحِ خوب رفتم.»
اگر چه مطالعاتِ انجام شده در این زمینه (به خصوص در ایران) گسترشِ چندانی نیافته است، اما معدود مطالعاتِ موجود نشان می دهد که این عمل استرس عظیمی را بر قربانیان باقی می گذارد. مطالعات در جوامعِ دیگر نیز با این داده ها هم خوانی دارد: «تحقیقات کمی در مورد عوارض روانی، جنسی و اجتماعی ناشی از عملِ قطع آلت تناسلی زنان انجام گرفته است اما شرح حال های شخصی افرادی که این عمل را متحمل شده اند، (نشان می دهد که) اکثر آن ها به تشویش های پیش از واقعه، وحشت از مورد حمله واقع شدن و به طور اجباری نگه داشته شدن در طولِ واقعه، مشکلاتِ بزرگ در زمانِ زایمان و فقدان لذت جنسی هنگام آمیزش اشاره می کنند. گاهی این واقعه تاثیراتِ مادام العمری بر افرادی که آن را تجربه کرده اند می گذارد (Morrone, Hercogova and Lotti, 2002).»
براساس مطالب مطرح شده می توان چهار استدلالِ نظری در نقضِ تعیین کننده بودن جامعه پذیری در استرسِ ناشی از خشونتِ جسمانی ارائه داد:
یکم
آیا بدیهی بودنِ خشونت جسمانی وجود دارد؟ آیا نقطه ای از جهان وجود دارد که خشونت جسمی پدیده ای بدیهی شناخته شود؟ منظور از بدیهی بودن تنها این نیست که رفتار خشونت آمیز به عنوان یک عنصرِ ثابت در فرهنگ جا افتاده باشد؛ منظور، این است که تمام اعضای آن جامعه، از خشونت دیدگان تا ابرازِ خشونت کنندگان به این که این رفتار درست است باور داشته باشند. مطالعات انسان شناختی چیزی خلاف این را می گوید. نه فقط در جوامعی که دارای ارتباط فرهنگی با جوامع دیگر هستند بلکه در جوامع نانویسا و قبیله ای نیز این مساله به پرسش کشیده شده است.
زمانی که تن و درد جسمانی را به عنوانِ واحدِ تحلیل در نظر گرفته باشیم ، دیگر از حوزه ی صرفِ فرهنگ خارج شده و به حوزه ی جسمانی نیز وارد شده ایم و امکانِ تقلیل این پدیده به فرهنگ امکان پذیر نمی باشد زیرا بدن و مسائلِ پیرامونِ آن حوزه-ای را می سازد که نمی توان آن را تماما زیر پرچمِ نسبیت فرهنگی جای داد.
برای نمونه ختنه ی زنان که در جوامع قبیله ای در آفریقا رایج بوده و هست، چه زمانی که این قبایل کاملا منزوی بوده اند و چه همین امروز که عمدتا دارای روابط فرهنگی گسترده ای هستند، همواره از سوی زنان و دختران به عنوان نوعی ستم جسمانی که بر بدن شان روا داشته می شده است (که البته به دلایلِ تفوق پدرسالاری یا اعتقاداتِ مذهبی چاره ای جز تحمل آن نداشته اند) در نظر گرفته شده است (Gilbert, 1997). کتک خوردن نیز، حتا در میان خشن ترین جوامع، همواره زنان را درگیر بحران های روانی کرده است. به نظر می رسد علت این است که کتک خوردن نیز همانندِ قطعِ اندامِ تناسلی، پیش و بیش از هر چیز تجربه ای جسمانی است و مانند هر تجربه ی جسمانی دیگر، از سرماخوردگی و سردرد گرفته تا ایدز و سرطان به عنوان یک مداخله در جسم که در برابر نیروی بقا قرار می گیرد و امنیت وجودی فرد را تهدید می کند.
دوم
اگر این پیش فرض کلی را بپذیریم که هر پدیده ای (چه جسمانی و چه فرهنگی) اگر در جامعه ای بدیهی و بهنجار فرض شود، سبب ایجاد استرس نمی شود باید این مساله را در مورد نقش های بدیهی دیگر مانند مادری یا نقش هایِ نان آوری، شغلی و... نیز درست بینگاریم. برای نمونه مردی را تصور کنیم که تنها نان آور خانواده است و به عنوان کارگر نیمه ماهر مشغول به کار است. او درجامعه ای به دنیا آمده است که تمام مردان مانند او تنها نان آوران خانواده هستند (که اکثر جوامع در کشورهای در حال توسعه از چنین الگویی پیروی می کنند). بنابراین، این نقش برای او بدیهی است. آیا این بدیهی بودن سببِ حذف استرسی که شغل بر او وارد می کند می شود؟ شاید بتوان استدلال کرد که اگر این فرد بداند جوامعی وجود دارند، که در آن ها زنان نیز همتای مردان کار می کنند، میزان استرس او افزایش پیدا می کرد؛ اما بدیهی بودن نقش، و بی اطلاعی از این که جوامع متفاوت وجود دارند سبب حذف استرس نمی شود. این مساله حتا در سطح نقش های فرهنگی هم صدق نمی کند. در حالی که بحث ما درباره ی بقای جسمانی است. البته افرادی وجود دارند که از درد جسمانی لذت می برند. این گرایش به مازوخیسم نه تنها در زنان بلکه در مردان نیز وجود دارد و عموما جلوه ای ناهنجار تصور شده است. اما انجام دادنِ این استدلال که زنان در جوامع سنتی از خشونتِ جسمانی رنج نمی برند، در موردِ تمام زنانی که در جوامع سنتی زندگی می کنند، و متحمل خشونتِ جسمانی می شوند درست نیست. به نظر میرسد که این باورِ فرافکنانه، دچارِ تقلیل گراییِ شدیدِ فرهنگی است.
سوم
دوتایی دیدن جوامع، به شکلِ جوامعِ سنتی و مدرن، که از ابتدا هم به آن آگاه نبوده ایم، در حوزه ی مطالعات جنسیت کارکردهای بسیاری دارد. اگرچه نباید پیوستاری بودنِ میزانِ مدرن شدنِ جوامع را فراموش کرد، ولی معمولا می توانیم خانواده ها و روابط شکل گرفته بر مبنای رابطه ی جنسیتی را به دو شکل سنتی و مدرن تقسیم بندی کنیم. این در ساده ترین شکل یعنی این که ما نمی توانیم در یک خانواده پدیده ی «کتک خوردن زن» و «روابط برابری گرایانه» را در کنارِ هم داشته باشیم و یا این که نمی توانیم «پدیده ی چندهمسرس» و «تصمیم گیری همگامانه ی زن و مرد» برای زندگی شان را یک جا جمع کنیم. بنابراین پیش فرض مان این است که برخی ویژگی ها امکانِ ظهور در کنارِ هم را نخواهند داشت. اگر در جایی پدیده ی کتک زدن زنان را داشته باشیم، احتمال بیشتری می رود که در آن فرهنگ اطاعت زن از شوهر و کراهتِ صحبت کردن در مورد روابط خانوادگی وجود داشته باشد. فرهنگی از این دست، زن را به سمت سکوت و تن دادن به ستم روا شده تشویق می-کند. این گونه فرهنگ ها عموما، چنان چه در فرهنگِ خودمان هم مشاهده می کنیم، از مکانیسمی به نامِ «شرم» یا «حیا» به عنوانِ دیواری حائل میان زن و جامعه استفاده می کنند که امکانِ گفتمانِ آزادانه ی زن از مسائلِ شخصی وی را کاهش می دهد. این بحثِ جدایی از استرس و اختلال روانی است. زنی که در چنین جامعه ای زندگی می کند به کراهتِ گلایه کردن از وضع خود آگاه است؛ و به دلیل قداست بیش از حدی که برای خانواده قائل است از این درد صحبتی به میان نمی آورد. در این صورت ما نمی توانیم این ادعا را مطرح کنیم که او رنج نمی برد؛ بلکه می توانیم نشان دهیم چرا از صحبت کردن از رنج های خود سر باز می زند. چه بسا همین گرایشِ او به سکوت کردن و بروز ندادنِ مشکلاتِ روانیِ خود، سببِ وخامتِ مشکلاتِ روانی وی شود.
چهارم
عنصر مهم تری که نیابد در این زمینه این است که ما باید در تحلیل پدیده ای از این دست با درون نگری همدلانه که همواره مورد تاکیدِ انسان شناسان، به خصوص در حوزه های حساسی مانندِ جنسیت بوده است، توجه کنیم. این رویکرد از تصورِ شرایطِ واقعی در فرایندی مشارکتی حاصل می شود. محقق تصور می کند که زنی است که در یک جامعه ی بسیار کوچک از همسر خود کتک می خورد. اگر سر و کله ی محققی با ظاهر شهری و کنجکاویِ بسیار پیدا شود و بخواهد از زندگی زن سر بیاورد، انگیزه هایی که زن برای صحبت با او دارد کدام ها هستند؟ در این جا باید محققین مرد را به سادگی کنار گذاشت. زنان، نه تنها در ایران بلکه در سایرِ نقاطِ جهان نیز، به دلیلِ محدودیت هایی که ریشه در فرهنگ دارند، به راحتی نمی توانند با یک محقق مرد از ستمِ جسمانیِ خود سخن بگویند. اما در مورد محققین زن نیز مشکل کاملا رفع نمی شود. زن در این شرایط دچار ترس خواهد شد از این که صحبت کردن به ضررِ او تمام شود. این مساله ای است که در جوامع شهری نیز صادق است. مددکارانِ اجتماعی معمولا به راحتی نمی توانند از زنانِ خشونت دیده اطلاعات کسب کنند. این مساله در موردِ شرایطِ زنانِ روستایی شدت بیشتری خواهد. داده های جامعه شناسانه به خصوص اگر به صورتِ پیمایشی به دست امده باشند نیز، در این زمینه چیزِ زیادی به ما نخواهند گفت.
جمع بندی
به نظر میرسد خشونتِ جسمانی یک پدیده ی صرفا اجتماعی نیست که تنها جامعه پذیری تعیین کننده ی آن باشد. سازوکارهای روانی- زیستی نیز در این که پدیده به عنوانِ تجربه ای استرس زا شناخته شود موثرند. درد جسمانیِ ناشی از خشونت به تنهایی می تواند عاملِ استرس باشد ضمن این که عدمِ توجه به روانِ انسان و تقلیلِ آن به فرایندِ یادگیریِ اجتماعی کامل به نظر نمیرسد. از این رو، این ادعا مبنی بر این که قربانیانِ خشونتِ جسمانی در جوامعی که این پدیده عادی محسوب می شود استرسی تحمل نمی کنند جای تامل دارد.
در این جا ضمنِ تاییدِ تاثیرِ فرایندِ جامعه پذیری و نوعِ کلیشه ها و آموزه های فرهنگی بر پنداشتِ زنانِ خشونت دیده از عملِ انجام شده و استرسِ تحمل شده، تاکید بر این است که سازوکارهای زیست شناختی، شناختی و روانیِ انسان،با توجه به استدلالات مطرح شده نمی تواند تنها در چهارچوبِ صرفِ جامعه پذیری عمل کند.
وبسایت وزین انسان شناسی و فرهنگ